۲۳ آذر ۱۳۸۷

عشق نه ،مهربانی


در چین پیرزنی بود که بیش از بیست سال از راهبی نگهداری کرده بود. کلبه ای کوچک برایش ساخته بود و در حالی که او به خود کاوی مشغول بود برایش غذا می پخت .سرانجام روزی پیرزن به این فکر افتاد به راستی راهب در این سال ها چگونه خود را پرداخته است.
برای این هدف از دختری پر احساس کمک می گیرد. به آن دختر گفت:«برو و او را در آغوش بگیر و بی هیچ مقدمه ای ازاو بپرس «حالا چی؟»».
دختر نزد راهب رفت و بدون رو به رو شدن با مشکلی او را در آغوش گرفت و از او پرسید خوب چه می خواهد بکند؟.راهب به گونه ای شاعرانه پاسخ داد: «درختی کهن می روید بر صخره ای سرد در زمستان هیچ جا گرمایی نیست».
دختر نزد پیرزن بازگشت و آنچه را که رخ داده بود، بازگو کرد.
پیرزن با فکر به این که بیست سال از عمرش را برای او گذاشته است با خشم فریاد زد:« او نشان داد که به نیاز تو نمی اندیشد، و هیچ تلاشی برای درک تو نکرد. نیازی نبود که پاسخگوی شور و احساس تو باشد ولی دست کم می توانست از خود همدلی نشان دهد».
پیرزن بی درنگ به آن کلبه رفت و آن را به آتش کشید.

There was an old woman in China who had supported a monk for over twenty years. She had built a little hut for him and fed him while he was meditating. Finally she wondered just what progress he had made in all this time.
To find out, she obtained the help of a girl rich in desire. "Go and embrace him," she told her, "and then ask him suddenly: 'What now?'"
The girl called upon the monk and without much ado caressed him, asking him what he was going to do about it.
"An old tree grows on a cold rock in winter," replied the monk somewhat poetically. "Nowhere is there any warmth."
The girl returned and related what he had said.
"To think I fed that fellow for twenty years!" exclaimed the old woman in anger. "He showed no consideration for your need, no disposition to explain your condition. He need not have responded to passion, but at least he could have evidenced some compassion;"
She at once went to the hut of the monk and burned it down.


هیچ نظری موجود نیست: