
تو پیاده روی کنار خیابون دانشگاه تهران ایستاده بود. اومد طرفمون نگاش کردم حرکاتش نشون می داد تازه کاره .نگام تو صورتش موند ،به هم خیره شده بودیم با نگاه و بی هیچ کلمه ای حرفای زیادی به هم زدیم اون از زندگیش گفت و من گوش کردم حرفامون تمومی نداشت نگاه پرحرفشو از من برگردوند دیدم ترانه رو نگاه می کنه انگار من و ترانه یکی شده بودیم او هم مهربانانه و عاشقانه نگاش می کرد. حالا نوبت من و ترانه بود که بی کلام با هم حرف بزنیم با نگاه به هم می گفتیم بیا بغلش کنیم و با خودمون ببریمش شاید از این وضع نجاتش بدیم ،براش عروسک می خریم ، لباسای خوشگل تنش می کنیم براش کتاب می خونیم حمومش می کنیم میزاریمش کلاس نقاشی، بهش شطرنج یاد میدم ،مثل یک گل نازش می کنیم ، می بینی اصلن هوش و استعداد و هنر تو چشاش موج می زنه... دخترک همینجوری ایستاده بود و هیچی نمی گفت و ما رو با اون چشاش نگا می کرد باید یکی سکوت رو می شکست. زبان ها شروع به حرکت کرد ناگفته ها همانطور ناگفته موند ، نیم ساعتی که گذشت دیگه دیر شده بود باید می رفتیم...یه سالی میشه ازش جدا شدیم ولی یاد و نگاهش رو با این عکس و غزلی از حافظ برای خودم نگه داشتم.
