۱۲ آذر ۱۳۸۷
غزل فروش
تو پیاده روی کنار خیابون دانشگاه تهران ایستاده بود. اومد طرفمون نگاش کردم حرکاتش نشون می داد تازه کاره .نگام تو صورتش موند ،به هم خیره شده بودیم با نگاه و بی هیچ کلمه ای حرفای زیادی به هم زدیم اون از زندگیش گفت و من گوش کردم حرفامون تمومی نداشت نگاه پرحرفشو از من برگردوند دیدم ترانه رو نگاه می کنه انگار من و ترانه یکی شده بودیم او هم مهربانانه و عاشقانه نگاش می کرد. حالا نوبت من و ترانه بود که بی کلام با هم حرف بزنیم با نگاه به هم می گفتیم بیا بغلش کنیم و با خودمون ببریمش شاید از این وضع نجاتش بدیم ،براش عروسک می خریم ، لباسای خوشگل تنش می کنیم براش کتاب می خونیم حمومش می کنیم میزاریمش کلاس نقاشی، بهش شطرنج یاد میدم ،مثل یک گل نازش می کنیم ، می بینی اصلن هوش و استعداد و هنر تو چشاش موج می زنه... دخترک همینجوری ایستاده بود و هیچی نمی گفت و ما رو با اون چشاش نگا می کرد باید یکی سکوت رو می شکست. زبان ها شروع به حرکت کرد ناگفته ها همانطور ناگفته موند ، نیم ساعتی که گذشت دیگه دیر شده بود باید می رفتیم...یه سالی میشه ازش جدا شدیم ولی یاد و نگاهش رو با این عکس و غزلی از حافظ برای خودم نگه داشتم.