تا اینجا خواندیم که شهرو به در خواست موبد نَه می گوید:
وقتی موبد این سخن از شهرو شنید به مادر شهرو برای زادن چنین دختری آفرین گفت، برای مردم سرزمینی که او را پروریده است شادی و خوشی آرزو کرد و رو کرد به شهرو و گفت تو که در پیری این چنین دلستان و دِلبَری در جوانی چگونه بود!
و سپس از شهرو می خواهد حال که او نمی تواند همسرش شود ، دخترش را به زنی او در آورذ.
به نیکی و به شادی در فزایم/ که باشد آفتاب اندر سرایم
چـو یـابـم آفـتـاب مـهربـانـی/ نـــخواهم آفتاب آســــــمانی
چـو یـابـم آفـتـاب مـهربـانـی/ نـــخواهم آفتاب آســــــمانی
شهرو پاسخ می دهد تا کنون دختری نزاده ام و اگر دختری داشتم چه دامادی بهتر از تو ! پس از این اگر دختری زادم تو دامادم خواهی بود و در این مورد با شاه موبد سخن های بسیار گفتند و پیمانی نوشتند تا در صورتی که شهرو دختری بزاید شاه موبد دامادش خواهد بود.
شاعر در اینجا بسیار استادانه پس از این همه صحنه آرایی و تصویر سازی با بیتی کوتاه از آینده ای ناخوشایند برای این تصمیم اشتباه خبر می دهد:
شاعر در اینجا بسیار استادانه پس از این همه صحنه آرایی و تصویر سازی با بیتی کوتاه از آینده ای ناخوشایند برای این تصمیم اشتباه خبر می دهد:
نگر تا در چه سختی اوفتادند / که نازاده عروسی را بدادند
در ادامه ی داستان شاعر از رنگ و شکل بی شمار جهان می گوید و در اینجا یاد آور می شود زمانه بندهای نهان دارد که خرد نمی تواند آنها را بگشاید. هوی و هوس را چنان در دل چنین شاهی بر می انگیزد که خواهان دختری شد که هنوز پا به دنیا نگذاشته است و یادآور می شود قضای روزگار چه دام نادری برای او پهن کرده است.
جهان را رنگ وشکل بیشمارست/خـــرد را به آفرینــش کارزارست
زمــانـه بنــدها دانـــــــــد نــهادن / که نــتواند خـــرد آن را گشــــادن
نگر کین دام طرف چون نهادست/ که چونان خسروی در وی فتادست
هوا را چـنان در دلــش بـیاراست/ که نازاده عروسی را همی نخواست
خرد این راز را بر وی بنگـشاد / کــه از مــادر بــلای وی هــمی زاد
زمــانـه بنــدها دانـــــــــد نــهادن / که نــتواند خـــرد آن را گشــــادن
نگر کین دام طرف چون نهادست/ که چونان خسروی در وی فتادست
هوا را چـنان در دلــش بـیاراست/ که نازاده عروسی را همی نخواست
خرد این راز را بر وی بنگـشاد / کــه از مــادر بــلای وی هــمی زاد
زمانه هم با دست خود شگفتی بر شگفتی بیافزود و شهروی پیر باردار شد.
درخت خشک بوده تر شد از سر/ گل صدبرگ و نسرین آمدش بر
به پیری باور شد شهربانو / تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد / ازو تابنده ماهی دیگر آمد
شهرو پس از نُه ماه دختری زیبا به دنیا آورد که همه در شگفت شدندکه چگونه این چنین صورت زیبایی آفریده شده است.
یکی دختر که چون آمد ز ِ مادر / شب تاریک را بزدود چون خور
نام نوزاد را به شادی و جشن ویس نهادند. همان دم که ویس به دنیا می آید مادرش او را به دایه هایش می سپارد تا به خوزستان بروند و ازآن پس خانه ی ویس آن جا باشد.
ادامه دارد.
_____________________
_____________________
پ.ن-با کلیک روی عکس ها می توانید متن کتاب این بخش از داستان را بخوانید
ویس: مطلوب – خواسته
دیبا : پارچه ابریشمی
انباز: شریک –همباز
یازنده:دراز
دیبا : پارچه ابریشمی
انباز: شریک –همباز
یازنده:دراز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر