۳ بهمن ۱۳۸۷

«شگرف آغازی»

دوستان گرامی متن زیر را از یادداشت هایم در نشست رستم و اسفندیار به روایت دکتر کزازی در شهر کتاب روز گذشته برداشته ام. بابت کاستی های آن پوزش می خواهم. تلاشم برآن بود تمان سخنان استاد را مو به مو بیاورم ولی از آنجایی که تند نویس خوبی نیستم کاستی هایی در آن مشاهده خواهید نمود. نا گفته نماند اندکی از کتاب «خشم در چشم» دکتر کزازی نیز بهره جسته ام.
___________________________________


«شگرف آغازی»در داستان رستم و اسفندیار - دکتر کزازی شهر کتاب 2/11/1387.

«رستم و اسفندیار» و« رستم و سهراب» دو «غم نامه»(تراژدی) است. در یکی از این نشست ها یکی ازگوشه ای می گوید «غم نامه» مفهوم «تراژدی » را نمی رساند! و به او پاسخ می دهم که تراژدی در یونانی یعنی « بُز نامه » در یونان باستان بُزی را که نشانه ی خدا بود می آراستند و در بزم می رقصانیدند.
هر فرهنگی نمودها، گونه ها و ساختارهای ادبی دارد که آن را از دیگر سامانه های ادبی جدا می دارد. غم نامه از سخته ترین ، درخشان ترین گونه های ادبی است. داستانی است یک پاره، یا رخدادی بنیادین است که اندوهبار است ،مرگ اندود و فاجعه آمیز. همه ی داستان بر گِرد این رُخداد می تَنَد.
همه ی رخدادها ، بُن مایه ها و کارسازهایی که در این داستان آمده در پیوند است با رُخدادِ بنیادی که در این دو داستان است.
در داستان رستم و سهراب روبارویی رستم و سهراب و در داستان رستم و اسفندیار کشته شدن اسفندیار.
از در تنیدگی و یک پارچگی این داستانها شگفت زده می شوید. بیتهای نخستین از رستم و اسفندیار را بر شما برخوانم. آغاز دو داستان بسیار نغز و هنری و زیباست. آرایه های بدیعی که سخنوران در سروده ها و نویسنده هادر نوشته هایشان به کار می برند.




«شگرف آغازی»:آغاز داستان به گونه ای باشد به شیوه ای پندارینه با بهره جستن از شگرف های ادبی دنباله ی داستان را بر خواننده ی سخن سنج آشکار بِدَرد.

کنون خورد باید مَی خوشگوار / که مِی بوی مُشک آید از جویبار.
هوا پُر خروش و زمین پُر زجوش/ خُنُک آن که دل شاد دارد،به نوش!
دِرَم دارد و نان و نُقل و نَبید / سر ِ گوسپندی تواند برید!
مرا نیست خرّم مر آن را که هست! / ببخشای بر مردم تنگدست.

آغازیست اندوهبار درد انگیز،دریغ آمیز. هم از آن روی که استاد، غم نامه می خواهد سرود، هم این که در پایه بیت های آغازین از بینوایی و تهیدستی خویش سخن در میان می آورد. فردوسی فراخ دست ، توانگر و از دهگانان بود.
دهگانان یا دهقانان یکی از لایه های اجتماعی در زمان ساسانی بودند. دهگانان بزرگان را با کشاورزان پیوند می داده است. پس از فرو پاشی ساسانی این لایگان اجتماعی از بین می روند. همین دهگانان فرهنگ و پیشینه ی ایران را از گزند روزگار می پاییدند. شاید اگر دهگانان نبودند فرهنگ پیشینه به پَسینه نمی رسید.
دهگان به معنی دهدار کسی که دارای زمین و آب بوده است او توانگر بوده است و فراخ دست.
فردوسی سخن به مُزد نبود، نمی خواست سخن خویش را به دیگران بفروشد. او همه ی زندگانی و خواسته ی خود را در سرودن شاهنامه سر کرد.هرگز سودای سیم و زر بدان قدرت نیست که بتواند چنین کاخ بلندی از سخن ساخته و برافرازد. شاهنامه زاده ی شوریدگی است، فرزندِ باوری است پولادین.
این ناله بینوایی هنگامی از نای او برمی آید که دیگر سخنوران در ناز و نوش به سر می بردند.فرخّی چنان فراخ دست و بِنوا بوده است که دویست بنده ی زرّین کمر در رکابش بوده اند و عنصری ، شادمست و باددست از سیم دیگدان می زده است.
غضائری رازی از دهش های محمود به ستوه می آید و چامه ی بَس بَس می سراید.

همه بوستان زیرِ برگ گل است/ همه کوه پر لاله و سنبل است.
به پالیز، بلبل بنالد همی /گل، از ناله ی او ببالد همی.
شب تیره،بلبل نخسبد همی / گل از باد وباران، بچسبد همی.
من از ابر همی بینم باد و نم،/ ندانم که نرگس چرا شد دُژم!
بخندد همی بلبل، از هردُوان / چو بر گل نشیند گشاید زبان.
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر،/ چو از ابر بین خروشِ هِزَبر!
بدرّد همی،پیش ،پیراهنش، /دِراَفشان شود آتش ، اندر تنش.
به عشقِ هوا بر زمین شد گُوا / به نزدیک خورشیدِ فرمانروا.
که داند که بلبل چه گوید همی؟ / به زیر گل اندر،چه موید همی؟
نگه کن سحرگاه تا بشنوی، /ز بلبل، سخن گفتن پهلوی.
همی نالد از مرگ اسفندیار، / ندارد جز از تاله زو یادگار.
چو آواز رستم ، شب تیره ابر / بدرّد دل و گوش غرّان هِزَبر.


داستان با شادی ها و سر مستی های بهار آغاز می شود اما می بینی این همه بالندگی به پژمردگی و افسردگی می انجامد. استاد به شیوه ای دل انگیز مویه ی بلبل را بر مرگ اسفندیار می انگارد.

نگه کن سحرگاه تا بشنوی، /ز بلبل، سخن گفتن پهلوی.

پهلوی در معنی شگرف و شاهوارو شگفت به کار رفته است. یکی از زرّین ترین روزگار در ایران روزگاری است که اشکانیان بر این سرزمین حکم می راندند. استاد خود بدان خستوست که کم از اشکانیان می داند:
از آنان جز از نام نشنیده ام / نه در نامه ی خسروان دیده ام

در خدای نامه حتی نامی از اشکانیان نبرده است! چرا؟ اگر بخواهم پاسخ دَهَم سخن به درازا می کشد. ساسانیان به اشکانیان کین می دوخته اند و یادگارهای اشکانیان را به هر شکل می توانستند از بین بردند. خواست من از این یادکرد این بود که یادمانی از این روزگار زرّین همواره در ذهن ایرانیان مانده است.
هر آنچه شگفت و هر آن کس را که نیک است و دلیر است و هراس ناشناس را در دو واژه ی پهلوان و پهلوانی می نامیم. پَهلَو ریختی است از پَلهو که آن نیز از پَرثَو یا پَرثَوه به یادگار مانده است. پرثوه نام تیره ای است که اشکانیان به آن وابسته بودند.ریخت یونانی آن پارت است . دلاوری پهلوانان چنان بوده است که دشمنان کین توزشان را ناچار گردانیده زبان به ستایششان بگشایند. پارتیزان در بُن به معنی جنگاوری که به شیوه ی پارتیان می جنگد.

بر همین پایه است که بلبل «سخن گفتن پهلوی» دارد.

به هر حال آغازی ست بسیار شور انگیز.
__________________
خَستو:معترف شدن
پالیز:بوستان
نبید:نوید
بنوا:مخالف بینوا
چامه:شعر
_______________________
متن خبردر خبرگزاری کتاب

هیچ نظری موجود نیست: