۱۲ بهمن ۱۳۸۷

رستم و اسفندیار - دکتر کزازی - 3




رستم و اسفندیار به روایت کزازی و گردآفریددکتر میرجلال‌الدین کزازی در روز چهارشنبه ۱۶ بهمن ساعت ۱۶:۳۰ شرح و تفسیر داستان رستم و اسفندیار را در مجموعه درس‌گفتارهایی دربار‌ه‌ی فردوسی پی می‌گیرد. در این جلسه ناهید حبیبی‌زاد (گردآفرید)، نقال زن ایرانی، نیز بخشی از این داستان را نقل می‌کند.حضور در جلسه‌های درس‌گفتارها برای همگان آزاد است.




نشست دوم:
داستان بدانجا رسیده بود که اسفندیار به انگیزش پدر، بلخ را وانهاد و اندرزهای مهربانانه‌ی مام را به هیچ گرفت، به زابلستان روی آورد. در یک سوی رود هیرمند اردوگاهی برافراخت، سپس بهمن پور ِ مِهین خود را به آن سوی رود زابلستان فرستاد تا به زابلیان که در اين داستان بیشتر آنان را سَگزیان نامیده‌اند، بگوید که رستم می‌باید تن به بند در بدهد و با اسفندیار به دربار گشتاسب برود. اسفندیار شاهزاده‌ای است خویشتن رای، خودکامه با اندیشه ای تنگ؛ یکی از نمودهای این تنگ اندیشی و خودکامه‌گی آن است که بهمن را چونان پیک و پیغامبر به زابلستان گسیل می‌دارد، بهمنی که هنوز کار ناآزموده است، سرد و گرم ناچشیده است، جوانی است نوخاسته. این پیام گزاری به ویژه اگر بدان بیندیشیم که اسفندیار آمده است تا جهان پهلوان ایران را به خواری در بند بیفکند و به بلخ ببرد، کاری است بسیار باریک و دشوار. بهمن به هیچ روی مرد کاری چنین نیست، خام‌کاری و ناآزمودگی بهمن آن گسل و دشواری و ناسازی را در میانه‌ی بلخیان و سگزیان بسیار ژرفا می‌بخشد اما اسفندیار می‌انگاشته است که اگر پور خود را به نزد زابلیان بفرستد، شکوه پادشاهی خود را بیش از پیش به چشم آنان خواهد آورد. از این روی می‌فرماید که بهمن بر باره‌ای تیره‌فام بنشیند که اسب نامدار اسفندیار بوده است. در جهانِ پهلوانان، اسب دارای ارزش بنیادین است حتی می‌توان گفت که اَرج و اَرز اسب کم از پهلوان سوار نیست، هم از این روی به همان سان که ما پهلوانان بزرگ و یگانه و نامدار در حماسه‌ی ایران می‌شناسیم، به اسبانی نام‌آور و بی همتا نیز بازمی‌خوریم، برترین و پرآوازه‌ترین این اسبان، رخش است. باره‌ای شگفت که تو گویی برای آن که برنشستِ رستم دستان باشد، پدید آمده است. هیچ اسبی تاب بردن رستم را نمی‌داشته است، رستم دست بر پشت هر سُتوری می‌فشرده است، آن ستور از پای در می‌آمده، تنها رخش بوده که زور و گرانی بسیار رستم را تاب می‌آورده است. اسفندیار هم باره ای دارد نامدار، شبرنگی که باره ی سیاوش را در یاد ما برمی انگیزد که آن نیز شبرنگی بوده است بهزاد نام، این باره به شیوه‌ای شگفت از سیاوش به کیخسرو می رسد. کیخسرو برنشسته بر این باره‌ی شگفت انگیز بوده است که همراه با گیو و فری‌گیس از توران به ایران می‌آید، از رود خروشان و باره‌افکن آمودریا (جيحون) می‌گذرد و به ایران زمین گام درمی‌نهد تا بر اورنگ فرمانروایی ایران برنشیند. به هر روی در روزگاران تاریخی، ما به اسبانی از این گونه نامدار بازمی‌خوریم که یکی از نامورترین‌شان اسبی است همچنان تیره فام به نام شبدیز، باره‌ی شگفتی انگیز خسرو پرویز.
اسفندیار اسب ویژه‌ی خود را به بهمن می‌دهد تا او به شیوه‌ای شاه‌وار و شکوه‌مند به نزد زابلیان برود. ده موبد هم با او همراه می‌گردند. بهمن از رود می‌گذرد، دیده بان او را می بیند، زال را می‌آگاهاند، زال به برج دیده بانی فرا می‌رود تا این بیگانه‌ی گام نهاده بر خاک زابلستان را ببیند، او را نمی‌شناسد چون بهمن را تا آن زمان ندیده بوده اما از جامه و آرایش و ویژگی‌های دیگرِ دودمانی، گمان می‌زند که بهمن از گشتاسبیان است. در جهان باستان دودمان‌ها نشانه‌هایی ویژه داشته‌اند که به یاری آن‌ها از دیگر دودمان‌ها بازشناخته می شده‌اند، این نشانه ها بر جامه‌ها و جنگ‌افزارها و درفش‌هایشان نگاشته می‌شده است. هنوز هم به گونه‌ای دودمان‌های ریشه‌دار کهن، نشانه‌هایی دارند که آن‌ها را پاس می‌دارند و بدانها می‌نازند. بهمن به نزد زال می‌رسد، او هم از جامه و آرایش و شکوه پیرانه‌ی زال در می یابد که با یکی از بزرگان زابلستان روبرو است اما رفتار بهمن بسیار خام و سبکسارانه و گستاخانه است؛ به هنگام دیدار زال، زال از او می‌پرسد که کیست، به چه کار آمده است؟ بهمن می‌گوید "که من بهمنم، نبیره ی جهاندار رویین تنم" نبیره در این بیت به معنای فرزند بکار رفته است. هنگامی که زال او را می‌شناسد، از اسب به زیر می‌آید به نشانه‌ی ادب و بزرگ داشت اما بهمن همچنان برنشسته با زال سخن می‌گوید، این رفتار، رفتاری است بسیار ناروا چون آیین آن است که هنگامی که یکی از دو بزرگ از اسب فرود می‌آید، آن بزرگ دیگر هم باید از اسب فرود بیاید، یکدیگر را در آغوش بگیرند اما بهمن یا از سر خودپسندی یا از سر خام‌اندیشی و نادانی، همچنان سواره با زال سخن می گوید:


هم اندر زمان بهمن آمد پدید/وز او رایت خسروی گسترید

ندانست مرد جوان زال را/بیفراخت آن خسروی یال را
چو نزدیک تر گشت آواز داد/چنین گفت کای مرد دهقان نژاد *
سر انجمن پور دستان کجاست/که دارد زمانه بدو پشت راست
که آمد به زاول یل اسفندیار/سراپرده زد بر لب جویبار
بدو گفت زال ای پسر کام جوی/فرود آی و می خواه و آرام جوی
کنون رستم آید ز نخچیرگاه/زواره و فرامرز و چندی سپاه
تو با این سواران بباش ارجمند/بیارای لب را به بگماز چند**
گزین کن یکی مرد جوینده راه/که با من بیاید به نخچیرگاه
چنین داد پاسخ که نام تو چیست/همی بگذری تیز، کام تو چیست
بر آنم که تو خویش گشتاسبی/گر از تخمه‌ی شاه لهراسبی
بدو گفت بهمن که من بهمنم/نبیره‌ی جهاندار رویین تنم
چنین داد پاسخ که اسفندیار/نفرمودمان رامش و می گسار



* دهقان نژاد: والا تبار، نژاده
** بگماز واژه‌ای است کهن به معنی پیاله یا باده، شاید می‌سزد اندکی درباره‌ی این واژه سخن بگوییم. بگماز به گمان بسیار، از دو پاره ی "بَگ" با "ماز" ساخته شده است. "بگ" ریختی است از بَغ ِ باستانی و اوستایی به معنی خدا، "ماز" به گمان بسیار ریختی است از مَیَزْد (Mayazd)، "مَیَزد" و "زور (Zowr)" دو گونه خورش بوده است که به آتشکده پیش‌کش می‌داشته اند، هنگامی که آن چه از خداوند می‌خواسته‌اند، به آنان داده می‌شده است. پیمانی می‌بسته اند، آن پیمان هنگامی که به انجام می‌رسیده است، این خورش‌ها را به آتشکده پیش‌کش می‌داشته اند. گونه‌ای خورش سخت بوده است، گونه ای خورش سست و آش گونه، هنگامی که آیین ایرانیان دیگرگون می شود، واژه‌های ویژه ی دینی هم در کاربرد و معنایی دیگر به کار برده می‌شوند، از این روی واژه‌ی "مَیَزد" در پارسی دری به معنی بزم و خوان و باده به کار رفته است، پس بگماز می تواند به معنی نوشیدنی بغانه و خدایانه باشد یا خوانی که خدایانه است. شاید واژه ی میز که ما هنوز به کار می بریم، بازمانده از همین واژه باشد.
بیت‌هایی که از این پس ‌خواهم خواند، از دیدی بیت‌هایی است بسیار روشن‌گر و ارزشمند. من چندین بار در این زمینه سخن گفته‌ام و در پاره‌ای از کتاب‌ها هم نوشته‌ام که شاهنامه یکی از نمایشی‌ترین شاهکارهای ادب ایران است. باور من این است که این داستان ها از دید نمایش و داستان شناختی آن چنان سنجیده، ستوار و به آیین است که مردان نمایش به آسانی می‌توانند این داستان‌ها را به صحنه ببرند یا به زبان سینما برگردانند. چندی پیش من در دانشکده‌ی هنر سپاهان، سخنی درباره‌ی شاهنامه می‌راندم، چون بیشینه‌ی شنوندگان دست اندر کار نمایش بودند، در این زمینه سخن گفتم. آنجا اندکی از سر مزه و مزاح گفتم آن چه در داستان‌های شاهنامه از فیلم نامه کم است، تنها این است که استاد جای نهادن دوربین را روشن نکرده است. آن چه ما آن را در هنر نمایش، صحنه آرایی و صحنه پردازی می‌نامیم، برای نمونه در شاهنامه بسیار برجسته است. استاد با کمترین واژگان صحنه را آن چنان می آراید که خواننده و شنونده خود را در دل و متن رویداد می‌یابد. یکی از نمونه های این هنر در این بیت هاست:


چو بشنید گفتار او سرفراز/فرود آمد از اسب و بردش نماز
بخندید بهمن پیاده ببود/بپرسید و او گفتِ بهمن شنود


این پیاده ببود خوش تر آن است که به زال بازگردد، هم چنان زال پیاده مانده بود، بهمن سواره با او سخن می گفت.


بسی خواهشش کرد کایدر بایست/چنین تیز رفتن تو را روی نیست
بدو گفـت پیـغام اسفــندیار/ نشاید گرفتن چنین سست و خوار
گزین کرد گردی که دانست راه/فرستاد با او به نخچیرگاه


زال از سر ناچاری گردی را که راه را می دانست، برگزید تا بهمن را به شکارگاه و به نزد رستم ببرد.


همی رفت پیش اندرون رهنمون/جهان دیده‌ای نام او شیرخون


چرا استاد این رهنمون، این راه دان را جهان دیده نامیده است؟ بیهوده سخن نمی‌گوید، ما نمود و نشان جهان دیدگی او را در بیت سِپَسین می بینیم:
به انگشت بنمود نخچیرگاه/ هم اندر زمان بازگشت او ز راه
چون زابلیان از رفتار بهمن رنجیده و دل آزرده‌اند، شیرخون هنگامی که به نخچیرگاه می‌رسد، با انگشت آنجا را نشان می‌دهد، می‌گوید: آن است برو. این پاسخ رفتار گستاخانه‌ی بهمن است. رسم و راه این بود که زال کسی را از پیش می‌فرستاد به نزد رستم، او را می‌آگاهانید که بهمن آمده است، رستم و همراهان به پیشواز بهمن می‌آمدند، او را بزرگ می‌داشتند و می‌بردند و می‌نشاندند و به شایستگی پذیره می‌شدند اما این رهنمون از دور شکارگاه را نشان می‌دهد و می‌گوید" آنجاست برو."
می‌بینید که استاد چگونه با کمترین واژه‌ها، آن نهاد و فضای عاطفی و داستان شناختی و دراماتیک شایسته را در داستانی که می‌سراید، پدید آورده است. به هر روی از رخدادهای کنارین در می‌گذریم، این که بهمن همچنان سَبک سارانه پیش از آن که به نزد رستم برود، هنگامی که آن یَل ِ یگانه و آن بالای بلند و برافراخته و تهم (Tahm) را دید، بر جان اسفندیار بیمناک شد، گفت بهتر آن است که من سنگی از کوه فرو بغلطانم، رستم را از میان بردارم زیرا اگر او با اسفندیار نبرد بیازماید، اسفندیار جان از آن نبرد به در نخواهد برد. سنگی گران را از کوه فروغلطاند، سنگ آن چنان سترگ و درشت بود که گَردی بسیار برانگیخت به گونه‌ای كه زواره و دیگران به شور آمدند، از جای برخاستند، بر رستم بانگ می‌زدند که هان سنگی در راه است اما رستم به همان سان که بر بزم نشسته بود، بی آن که از جای بجنبد و کمترین آشفتگی و نگرانی داشته باشد، با پاشنه‌ی پا کوبه ای به آن سنگ گران زد و آن را به گوشه‌ای درافکند.
بهمن به شکارگاه می‌رسد، خود را می‌شناساند، رستم و همراهان وی او را گرامی می‌دارند، بر خوان می‌نشانند، با آن که رستم چندی گرم خوردن بوده است و از آن پیش بر خوان نشسته، گوری بریان را فراپیش می‌نهد به پاس هم کاسه‌گی با مهمان نو آمده؛ در این اوان همچنان در میانه‌ی رستم و بهمن برخوردی دیگر پیش می‌آید. بهمن اندکی از خوراکی را که پیش او نهاده شده است، می‌خورد؛ رستم بر او خرده می‌گیرد و می‌گوید مگر نه آن است که تو پهلوانی؟ این خوان و خوراک زیبنده‌ی پهلوان نیست، تو لاف می‌زنی که از هفت خوان گذشته‌ای، چنین کرده‌ای و چنان، با این خوراک اندک آن کارهای شگفت را به انجام رسانیده‌ای که آوازه‌ی آن در جهان پیچیده است؟ کار پدر را رستم به پسر باز می‌خواند به یاری گونه‌ای مجاز که ترفندی ادبی است. بهمن از این سخن سرد رستم به خشم می‌آید، پاسخی درشت می‌دهد و می‌گوید که پهلوان نیازی نیست که پُرخواره باشد. به گونه‌ای رستم را لاف زن و بیهوده‌گوی می‌خواند:


بخندید رستم بدو گفت شاه/ز بهر خورش دارد این دستگاه

خورش چون بدین گونه داری به خوان/چه سان رفتی اندر دم هفت خوان
چگونه زدی نیزه در کارزار/ چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد/ سخن‌گوی و بسیار خواره مباد
خورش کم بود، کوشش و جنگ بیش/ به کف برنهیم آن زمان جان خویش

نیشی نغز به رستم می‌زند و می‌گوید تو پرخواره و بسیارگوی و لاف زنی. پاسخ رستم نغزتر و درشت تر و دندان‌شکن‌تر است:
بخندید رستم به آواز گفت/که مردی ز مردان نشاید نهفت
اگر بدان‌ سان مردی که می‌گویی، باید در کردار و در آوردگاه آن مردی و گُردی را آشکار بداری. این برخورد هم برخوردی است مایه‌ی دلگیری و دُژَمی.
بهمن پیغام اسفندیار را به رستم می‌رساند. این که او می‌باید تن به بند بدهد و همراه با اسفندیار به نزد گشتاسب برود. بهمن به نزد پدر باز می‌گردد، پدر از او می‌پرسد که رستم را چگونه یافتی؟ چه سخنی در میانه‌ی شما گفته شد؟ بهمن زبان به ستایش رستم می‌گشاید، این ستایش اسفندیار را خوش نمی‌افتد، بهمن را بر سر انجمن خوار می‌گرداند، می‌گوید چون تو تا کنون در مُشکوی با زنان به سر برده‌ای، هرگز بیرون از شبستان شاهی، شبی را به روز نیاورده‌ای، حتی آواز روباهی را نشنیده‌ای، از رستم پهلوانی بزرگ می‌سازی، اینجا نکته‌ای هست، نکته‌ای پُرسمان خیز و هنگامه‌ساز، من ناچارم این نکته را اندکی بشکافم، چون بانوانی بسیار در این بزم هنبازند، شاید شما هم شنیده‌اید یا خوانده که کسانی برآنند که فردوسی با زنان بر سر ِ ستیز بوده است، هر زمان می توانسته است، آنان را می نکوهیده است، به راستی چنین نیست. من به آواز ِ بلند می گویم که به داده‌ترین، سنجیده‌ترین، به آیین ترین چهره ی زن را در پهنه‌ی ادب پارسی ما در شاهنامه مي‌یابیم. در شاهنامه زنان به هیچ روی فروتر از مردان نیستند، حتی گاه برتر از آنانند. اگر زنانی پلشت، نیرنگ‌باز، فریبکار ما در شاهنامه می‌یابیم، به مردانی چنین هم بازمی‌خوریم. اگر شما این گونه زنان را بر پایه‌ی شمار چهره‌های زن و مرد در شاهنامه بسنجید، شمار مردان بد بسیار بیشتر از زنان بد است. شمار زنان نیک هم از آن سوی بیش از مردان نیک به نسبت، اگر فردوسی زنان را خوار می‌داشت، ما زنانی با چهره‌هایی درخشان و بی‌مانند در شاهنامه نمی‌دیدیم و نمی‌شناختیم. زنی مانند سین‌دخت بانوی مهراب کابلی و مام رودابه این زن نماد چاره‌اندیشی و کاردانی و گره‌گشایی است، او گره‌ای کور را می‌گشاید که مردانی مانند سام، منوچهر، مهراب از گشودن آن در مانده‌اند. زال به رودابه دل باخته است، می‌خواهد او را به زنی بستاند، سام و منوچهر و مهراب با این پیوند، دمساز نیستند زیرا که رودابه تبار به ضحاک ماردوش می‌رساند - پلیدترین چهره در شاهنامه - منوچهر می‌گوید فرزندی که از این پیوند برخواهد آمد، بی‌گمان دشمن ما خواهد بود. گره‌ بسیار تنگ و کور و ناگشادنی است، سرانجام سین دخت است که با سرانگشت چاره‌گرانه‌ی خویش آن را می‌گشاید. به گمان بسیار چهره‌ای چنین زنانه در ادب جهان بی‌همتا است. ما مردان به این می‌نازیم که زورمند و جنگ آوریم. تازشگاه همواره نازشگاه ماست، سعدی در گلستان نمونه را گفته است که ای مردان بکوشید یا جامه‌ی زنان بپوشید. اگر نکوشید، نجنگید، مرد نیستید، زنید، بروید جامه‌ی زنان بر تن کنید. ما در شاهنامه با زنی روبه‌رو هستیم که این نازش را هم از مردان می‌ستاند. گردآفرید، دختری ایرانی که در آنجا که سالاری سترگ، پهلوانی بزرگ، کارآزموده یکی از گودرزیان، تبار پهلوانان ایران مانند هژیر در می‌ماند، بالا بر می‌افرازد. هژیر فرمانده‌ی دژ سپید، به رو با رویی سهراب می‌شتابد. سهراب آذرخش‌آسا در زمانی کمتر از آن که چشم بر هم بزنند یا بویی از بینی به مغز برسد، هژیر را زین درمی‌رباید و بر خاک فرو می‌افکند. گُردآفرید دیری در برابر پهلوانی چنین فرزند رستم دستان پایداری می‌ورزد، سهراب را به ستوه می‌آورد و به خشم. اگر فردسی زنان را خوار می‌داشت، به آسانی می‌توانست این چهره‌ها را از داستان‌های شاهنامه بِسُتُرَد و به کناری بنهد. این دید و داوری نادرست از کجاست؟ پاسخ این است، شاهنامه نامه‌ی هزاره‌هاست، نامه‌ی فرهنگ و منش ایران است، شناخت شاهنامه از این روی کاری خُرد و آسان نیست. کسی که می خواهد نکته‌ای را در شاهنامه بکاود و بر رسد و بر پایه‌ی آن داوری کند، باید به شناختی بنیادین از شاهنامه رسیده باشد، شتاب‌زدگی، خام‌کاری در شاهنامه‌پژوهی، همواره مایه‌ی لغزش و بیراهه‌گی است. دست کم ما در شاهنامه با سه قلمرو جداگانه روبرو هستیم. هنگامی که نکته‌ای را در شاهنامه برمی‌رسیم، باید مرزهای این سه قلمرو را پاس بداریم وگرنه از همان آغاز درخواهیم لغزید و به بیراهه خواهیم افتاد. یکی قلمرو فرهنگ ایران است. چون شاهنامه نامه‌ی هزاره‌هاست. یکی قلمرو پندارینه و زیباشناختی شاهنامه است. این قلمرو به نابی از آن ِ فردوسی است. سومین قلمروی است که پیکره‌ی داستان‌ها را می‌سازد. دیدگاه فردوسی تنها در آن قلمرو دوم است که می‌تواند بر ما آشکار شود. ما بر پایه‌ی نشانه‌هایی می‌دانیم که پیوند و برخورد فردوسی با داستان ایران، برخورد و پیوندی کمابیش آیینی است. چگونه باورمند با نامه‌ای مینوی و آیینی که بر آن باور دارد، برخورد می‌کند، روا نمی‌دارد که کمترین دگرگونی و فزود و کاست در آن نامه انجام بگیرد، استاد با سرگذشت ایران به همان سان برخورد کرده است.
من این نمونه را چندبار آورده‌ام، برای شما هم می‌آورم. بخشی دراز دامان از شاهنامه، گفتگوهای انوشروان و موبدان است با بزرگمهر، ساختار این گفتگوها خواه ناخواه دژم است، فسرده است. تهی از جان و جنب، تب و تاب، شور و شرار، پرسش‌هایی است که بزرگمهر پاسخ می‌دهد، اندرزهایی است که می‌گوید. اگر هر کس جز فردوسی این بخش را می‌سرود، سخن آن چنان می‌افسرد که خواننده آن را فرو می‌نهاد، توان شگفت فردوسی در سخن سرایی است که خواننده را بر می‌انگیزد که این بخش‌های دژم و دلگیر را نیز تا فرجام بخواند. بیتی هست در این بخش که بسیار از دید آن پیوند که فردوسی با آبشخورهای خویش دارد، گویاست:

سپاس خداوند خورشید و ماه/ که رَستَم ز بوزرجمهر و ز شاه

این واژه‌ی رَستن بسیار پر معنی است. فردوسی در بندی بوده است. در دامی، هنگامی که این بخش را می‌سروده است، هنگامی که این بخش را به پایان می‌برد، از این بند و دام می‌رهد. می‌توانستیم اندیشید که چرا این بخش را سروده است، به آسانی می‌توانست آن را به کناری بنهد یا فروبکاهد اما استاد بر خود بایسته می‌دانسته است که هیچ نکته‌ای را هر چند خُرد فرو نگذارد. یک نمونه دیگر بیاورم همچنان بازنمای، رازگشای. اسکندر که می‌تواند الکساندروس گجسته باشد، جهان‌گشایی است مقدونی، چندین سده پیش از سر برآوری عیسی مسیح که درودهای خدا بر او باد، در جهان می‌زیسته است، در شاهنامه این اسکندر ترسا کیش است، چلیپاپرست است، نغزتر از آن، این اسکندر چلیپاپرست، الله‌اکبر گویان به خانه‌ی کعبه می‌رود، فردوسی این ناسازی‌ها را نمي‌دانسته است؟ بی‌گمان می‌دانسته. درست است که در داستان رستم و اسفندیار سه بار زنان نکوهیده شده‌اند (یکی در گفتگوی اسفندیار با کتایون، یکی در خشمی که اسفندیار بر بهمن می‌گیرد و در جایی دیگر) اما این نه هنجاری است پایدار در فرهنگ و منش ایرانی نه دیدگاه فردوسی است درباره‌ی زن، دیدگاه اسفندیار است حتی نمی‌توان گفت دیدگاه همیشگی اوست، اسفندیار خشمگین است بر مام ِخویش، بر پور خود، به پاس آن خشم، زنان را می‌نکوهد، هنگامی که شما خشمگین‌اید سخنی بر زبان نمی‌رانید كه از آن پس از گفتن آن پشیمان بشوید؟، روا نیست که ما این نکته‌های خرد را در بگستریم به بینش فردوسی یا به پهنای فرهنگ و اندیشه‌ی ایرانی.من نمي‌خواهم بيش از اين در اين باره سخن بگويم، چون كاري ديگر را در اينجا گرد شده‌ايم اما سخني هست در داستان رستم و اسفنديار كه ارج و ارز والاي زن را در فرهنگ ايراني، در انديشه‌ي فردوسي به درخشان‌ترين و گمان زداي ترين شيوه آشكار مي‌دارد. در پيامي كه اسفنديار براي زابليان مي‌فرستد، از آنان مي خواهد كه انجمن برين فرمانروايي را سامان بدهد، خواست او را بر رسند،‌ اسفنديار مي‌داند كه خواست او (بستن دست رستم) كاري نيست كه به آساني انجام بپذيرد، پس مي‌خواهد آن انجمن او را بر رسد،‌به او پاسخ بدهد كه سرانجام رستم مي‌پذيرد بند را يا نه؟ يك نكته اين است كه انجمني بر سيستان فرمان مي‌راند نه تني تنها، خودكامه‌اي سياه‌نامه، درست است كه اين انجمن دودماني است اما به هر روي نمونه‌اي از مردم سالاري است. ما مي‌دانيم تنها آنچه ديري پايدار مانده است، ورزيده شده است،‌ بخت آن را مي‌يابد كه به جهان رازآلود اسطوره درآيد، هنجارهاي هزاران ساله، بن‌مايه‌هاي اسطوره‌اي را پديد مي‌آورند، نمونه‌اي از مردم سالاري است اما نغزتر از آن هموندان اين انجمن‌ است كه اسفنديار يك به يك آنان را نام مي‌برد؛ زواره و فرامرز و دستان سام، اين كسان گرد هم بيايند آن انجمن را بيارايند. زواره برادر رستم است، فرامرز پور او، دستان سام زال است، پدر او. چهارمين تن كيست؟ رودابه است، زني در انجمن برين فرمانروايي هنباز است،‌ سر رشته‌ها را در دست دارد. رستم هم در جرگه‌ي اين انجمن هست اما چون انجمن مي‌خواهد پرسماني را بكاود كه رستم در آن سود‌ور است، برپايه‌ي آيين رستم نمي‌بايد در اين انجمن هنباز باشد، اما آن نكته‌اي كه زنان ايراني به پاس آن مي‌سزد كه سر بر خورشيد بسايند،‌لخت دوم اين بيت است، استاد چگونه از رودابه سخن مي‌گويد؟ زواره و فرامرز و دستان سام، سه مرد را ياد مي‌كند بي هيچ ستايش، دستان سام هم پيداست به معناي دستان پور سام است، نامي است براي زال، ستايشي براي او نيست اما همه‌ي ارج و ارزش و والايي زن در فرهنگ و منش ايراني، در اين اما جاي گرفته است: "‌جهانديده رودابه‌ي نيك نام" هنگامي كه از رودابه سخن مي‌گويد، او را با دو ويژگي مي‌ستايد و بزرگ مي‌دارد، يكي جهان‌ديده است كه كنايه‌اي است از دانا، كاردان و ژرف‌انديش، دو ديگر نيك نام. همه‌ي شايستگي‌ها و والايي‌هاي آدمي در نيك‌نامي نهفته است. كسي نيك‌نام است،از او به نيكي نام‌ مي‌برند كه در دل‌ها جاي گرفته باشد، كسي در دل‌ها جاي مي‌گيرد و در يادها مي‌ماند كه از والايي‌ها و شايستگي‌هاي انساني بهره‌مند باشد. بازمي‌گرديم ديگربار به آن اندرز ارزنده‌ي خواجه‌ي شيراز:
هزار نكته‌ي باريك‌تر زمو اينجاست/نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
نمي‌توان يك موي را گرفت و موي‌هاي ديگر را از ياد برد و بر پايه‌ي آن موي ديدي يافت و داوري كرد. از آيين موي شكافي در كار به دور است. به هر روي زنان در فرهنگ ايران، در جهان‌بيني و انديشه‌ي فردوسي كه ايراني‌ترين ايراني است كه من مي‌شناسم، جايگاه بسيار بلند دارد. شما اين ديد و داوري استاد را بسنجيد با آن چه براي نمونه سعدي در سروده‌ها و نوشته‌هاي خود درباره‌ي زن گفته است با اين كه سعدي اندرزگر است و آموزگار. زماني به سخن‌سالار نامدار و شيرين‌كار شرواني، خاقاني، خبر مي‌دهند كه دخترك او درگذشته است، خاقاني به جاي آن كه به سوگ بنشيد، در درد و دريغ دختر از دست رفته،‌ بمويد و بنالد، چامه‌اي شادمانه مي‌سرايد، خداي را سپاس مي‌گويد كه از آن ننگ رسته است. مي‌دانم شما اگر از اين پيش نبوده‌ايد،‌ هم اكنون با من هم راي و هم داستانيد كه به داده‌ترين، به‌آيين‌ترين، درخشان‌ترين چهره‌ي زن را ما در شاهنامه مي‌يابيم.
باز مي‌گرديم به داستان، رستم به بهمن مي‌گويد كه خود به ديدار اسفنديار خواهد رفت، از او خواهد پرسيد كه به چه كار آمده است؟ چرا مي‌خواهد بند بر وي برنهد، چه گناهي از او سر زده است كه سزاوار اين خواري و كيفر باشد، اما مي‌گويد كه نخست به سراي خود خواهد رفت تا جامه‌اي آراسته بپوشد، چندي است كه گور خورده است‌ نه بره، بدين معني كه در شكار بوده است و در بيابان و به دور از خانه، براي آن كه به بزم بنشيند، به جاي گور بره بخورد، بايد تني بشويد،‌ روي و مويي بيارايد، جامه‌اي شايسته بر تن كند. به زال و ديگران مي‌گويد كه اسفنديار آمده است، او به نزد وي خواهد رفت اما ديري مي‌گذرد و اسفنديار نُويد و خُرامي به نزد رستم نمي‌فرستند، نُويد و خُرام، پيكان و همراهاني بوده‌اند كه ميزبان به سراي ميهمان مي‌فرستاده است تا او را راه بنمايند و همراه باشند و به سراي ميزبان برانند. رستم از گرسنگي به ستوه مي‌آيد، مي‌فرمايد كه خواني بيارايند، سپس به خشم مي‌گويد كه من پگاهان به نزد اسفنديار خواهم رفت،‌ از او خواهم پرسيد كه چرا چنين رفتاري درست و ناسنجيده با من كرده است. همچنان رنجشي ديگر كه بر رنجش‌هاي پيشين افزوده مي‌آيد. داستان را در اين جا وامي‌نهيم دنباله‌ي آن را مي‌گذاريم به ديداري ديگر، به ياري خداوند مي‌كوشيم كه داستان را در آن ديدار به فرجام بياوريم تا در ديدار چهارمين به بررسي و كاوش در پيكره‌ي داستان بپردازيم و بدين پرسش بنيادين پاسخ بدهيم كه چرا رستم در نبرد با اسفنديار از ترفند چوب گزين بهره مي‌برد؟

نشست چهارشنبه 10/11/1387 شهر کتاب مرکزی
_______________

هنباز. [ هَم ْ ] انباز. شریک

با سپاس فراوان از شهرزاد گرامی که این فایل را برایم فرستاد.

این نشست را همراه شهرزاد گرامی بودم . روز بسیار خوبی بود.





گفتارهای نیک خود را اینجا بنویسید

هیچ نظری موجود نیست: