۷ خرداد ۱۳۸۸

خواهران پی یرس



بریده ای از داستان خواهران پی‏یرس:
.... لول و ادنا قلچماق بودند. از بچگی عادت داشتند سطل‏های بزرگ و پاتیل‏های خرچنگ را این طرف و آن طرف ببرند. همین بود که ظرف چند دقیقه قایق‏شان را به ساحل آوردند، به آب انداختند و با دستان زمخت‏شان شروع کردند به پارو زدن.لول همان‏طور که پارو می‏زد سرش را برگردانده بود و چشم از قایق سرگردان برنمی‏داشت.ادنا گفت: «فکر نمی‏کنی خفه شده باشه؟»
لول جواب داد: «نه کاملا.»
از موج آخری که قایق شکسته را آرام آرام به عمق گورستان آبی‏اش فرو می‏برد، گذشتند. صاحب بی‏رمق قایق هم کمی آن‏طرف‏تر زیر آب رفته بود و داشت برای بار سوم هم فرو می‏رفت. آن‏قدر دست و پا زده بود که از رمق افتاده بود.سیاهی چشم‏هایش ناپدید شده و دهانش باز مانده بود. با یک دست و پا زدن کوتاه دیگر، مرد بیچاره کاملا زیر آب فرو رفت.
خواهران پی‏یرس خودشان را رساندند به نقطه‏ای که آخرین بار غریق را آنجا دیده بودند. لول دستش را زیر آب برد و چرخاند. نگاهی به ادنا انداخت، سرش را با ناامیدی تکان داد و یک بار دیگر در حالی که آستین را تا شانه بالا زده بود، دستش را بیشتر در آب فرو برد. این دفعه وقتی بالا آمد و پشتش را به قایق تکیه داد یقه‏ی مرد نیمه‏جان در دستش بود.
مرد را به ساحل بردند، روی سنگ‏ریزه‏ها انداختند و شروع کردند به فشار دادن شکمش. حدود یک گالن آب دریا از دهان مرد خارج شد. سپس لول، او را بلند کرد، روی شانه انداخت و سه تایی به خانه رفتند.
روی‏هم‏رفته مرد خوش قیافه‏ای به نظرشان آمد. همه‏ی دندان‏هایش طبیعی بودند و سرش پر از موهای قهوه‏ای تیره بود. خلاصه این که او از آن مردانی بود که دست خواهران پی‏یرس به ندرت به آن‏ها می‏رسید. به همین خاطر، از بی‏هوشی او سوء استفاده کرده یک دل سیر نگاهش کردند. لباس‏های ماسه‏ای را از تنش درآوردند و کنار شومینه آویزان کردند. بعد با حوله خشکش کردند، لباس خواب صورتی ادنا را به او پوشاندند و یک جفت از جوراب‏های کهنه‏ی لول را پایش کردند تا گرم بماند.
همان‏طور که مرد بیهوش روی کاناپه افتاده بود، پیشانی‏اش را پاک کردند و موهایش را مثل عروسک شانه زدند. هنوز لول و ادنا از کنار او بلند نشده بودند و همان‏طور خیره نگاهش می‏کردند که مرد سرفه‏ای کرد و چشم‏هایش را باز کرد.
گفتنی است که لول و ادنا پی‏یرس چند سالی بود که دوران جوانی و طراوت‏شان را پشت‏سر گذاشته بودند. آن‏ها زندگی طولانی و پرمشقتی داشتند. گونه‏هایشان از ضربات باد و امواج دریا ترک خورده بود، دست‏هایشان خشن و موهایشان مثل کنف شده بود. لباس‏های‏شان هم از برخورد مداوم با ماهی‏هایی که صید می‏کردند چرب و چروک بود. در نتیجه وقتی مرد نیمه‏جان چشم‏هایش را گشود و هردو خواهر را بالای سرش دید، احتمالا ترس برش داشت، مخصوصا که فقط یکی از آن‏ها هم برای ترساندن یک مرد غرق شده کافی بود.
ادنا با دندان‏های یکی در میانش به او لبخندی زد و گفت: «باید آب دریا رو از شکمت بیرون می‏کشیدیم.»
چشم‏های غریبه به سرعت به چپ و راست می‏چرخید؛ شده بود مثل حیوانی که به دام افتاده، مثل خرگوشی در تله. نگاهی به سر و وضع خودش در لباس خواب کهنه‏ی ادنا کرد، بعد نگاهی به دو خواهر انداخت و جیغ بنفشی کشید.
در دفاع از او باید گفت که مردک بیچاره، احتمالا با آن همه آبی که قورت داده بود، هنوز کمی گیج بود و آب شور توی سرش شلپ‏شلپ می‏کرد. از روی کاناپه پایین پرید و به سمت در حمله برد. چیزی نمانده بود که در را از پاشنه دربیاورد. بعد با همه قدرتی که داشت، همین طور که لابلای توفال‏ها کله‏معلق می‏رفت، به سمت ساحل فرار کرد.
خواهرها با چشم‏های گرد شده در چارچوب در ایستاده بودند و تماشایش می‏کردند. تازه، کار به همین‏جا ختم نشد. مردک وقتی به حد کافی از خواهران پی‏یرس فاصله گرفت در حالی که هنوز لباس خواب صورتی ادنا را بر تن داشت، برگشت و انگشتش را به نشانه‏ی تهدید برای دو زنی تکان داد که چند ساعت پیش، از مرگ نجاتش داده بودند. سیل کلمات توهین‏آمیز بود که از دهان مرد خارج می‏شد. حرف‏هایش آن‏قدر قبیح و بی‏شرمانه بودند که مرغان دریایی (که اتفاقا خیلی هم پای‏بند اصول اخلاقی نیستند) سرشان را از شرم پایین انداخته بودند. بعد، مرد دوباره راهش را به سمت دریا ادامه داد.
تعجبی ندارد که لول و ادنا پی‏یرس کمی از رفتار مرد جوان ناراحت شدند؛ اما دلخوری لول کمی بیشتر بود، چون او بود که مرد را دیده و از آب بیرون کشیده بود. حس می‏کرد حق دارد که سینه‏اش پر از خشم شده است. ژاکتش را تنش کرد و دنبال مرد راه افتاد.
اگر غریبه صدای پای او را می‏شنید یا حتا نزدیک شدنش را حس می‏کرد، شاید فرصت پیدا می‏کرد، به خاطر از کوره در رفتنش، از لول عذرخواهی کند. اما لول پی‏یرس در حرکت از لای توفال و سنگ‏ریزه‏ها از او تیزتر بود و در عرض چند دقیقه خود را به مرد رساند. شانه‏هایش را گرفت، چرخاندش و یک مشت محکم حواله‏اش کرد. مرد چنان روی زمین پخش شد که نشانی از بلند شدن در او دیده نمی‏شد.
لول مثل یک قهرمان مشت‏زنی بالای سر او ایستاد و خواهرش را صدا زد.
گفت: «قایقو بیار.»
دقیقا همان‏جایی پرتش کردند داخل آب که پیدایش کرده بودند و به سمت ساحل پارو زدند...

برای خواندن ادامه ی داستان روی عکس ها کلیک کنید.






برداشت از : لب چشمه

در باره ی کتاب ده داستان تاسف بار بیشتر بخوانید