۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

رفت

عکس از سالار



سالی یک بار، نوروز،خانوادگی به دیدنش می رفتیم . تا همین چند سال پیش همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده از ما استقبال می کرد ، چند سالی بود که کت و شلوار نو نمی پوشید و کراوات هم نمی زد. نسبت به سال گذشته خیلی تغییر کرده بود .در سکوت کامل نشسته و بیشتر مراقب خودش بود تا اطرافش.

همه مشغول حرف زدن با هم دیگه و پس از یک سال که دیدارها تازه شده بود هر کسی یه چیزی می گفت. همهمه ای بود! همش یه چِشَم به آقاجان بود که چکار می کنه؟ دیگه بیش از اندازه هر ساله ساکت بود! هر سال بسیار حساب شده ومرتب حرف می زد خوب گوش می کرد و گاهی از بچه ها سئوالاتی می کرد و لابلای حرفاش یه درسهایی هم به اونا می داد. انگار هنوز بعد از سی سال باز نشستگی، پشت میز ریاست حسابداری دارایی نشسته، صاف ومرتب و اتو کشیده .
-آقاجان .. چرا شما چیزی نمی گید؟
همه ساکت شدند چشاشون به آقا جان بود ولی نشنید چی گفتم! کناریش بلند کنار گوشش میگه با شما هستن. به من هم اشاره ای میکنه که بلند حرف بزنم.
با صدای بلند میگم:
-آقاجان شما هم یه حرفی بزنید. خیلی ساکت هستید.
- چی بگم؟
- شما بزرگتر هستید، برای ما حرف بزنید تا ما و بچه ها از تجربیات شما استفاده کنیم.
همه در سکوت چشمشان به آقاجان بود.
-چی بگم! گوشهام که شنوایی شان را از دست داده اند. چشمهام که خوب نمی بینند!
- خوب، ما بلند حرف می زنیم تا شما بشنوید.
بلند و محکم و شمرده پاسخ می دهد:
-آخه چی بگم؟ گذشته های دور که یادم نیست الان هم اینجا با شما نشستم نیم ساعت دیگه یادم میره چی گفتم! دوستهای هم سن من، بیشترشان رفته ان. اونهایی هم که هستن، وضعشان خیلی بهتر از من نیست.
در ادامه محکم و بلندمی گوید :
من دیگه حرفی برای گفتن ندارم!
و سکوت...

....
چند روز ی می گذرد...
صدای آقاجان را بیمارستان از پشت تلفن می شنوم:
بـهار آمد و، شد جهان چون بهشت/ ز خاک سيه، بر فلک لاله کِشـت
....
در میان عطر بهار نارنج ،در یک روز بارانی بهاری ،همراه طبیعت رفت.
یادش گرامی .
**********
از میان پیام ها :
یک پنجره ی قدیمی .. باز رو به کوچه ای قدیمی تر و شیروانی های سفالی که از دیدنشان سیر نمی شوم . لبه ی پنجره لبریز است از علف های هرزی که شاخ و برگهای ریز و قرمزی دارد و در نور آفتابی که می تابد برق میزند .به چشم من مثل گیاهی جادوئیست . نگاهم را از پنجره به داخل میکشم .. صدای پنکه ای سقفی با صدای آرام گفتگوی آدمها در گوشه و کنار .. زنها پیر و جوان و گاه با کودکی در بغل با لباسهای سیاه کنار هم نشسته اند .. گاه قطره اشکی و آهی .. گاه سکوت و گاه زمزمه ای یا فاتحه ای ... دو کودک بازیگوش با ماسک هائی که از اعلامیه های تسلیت ساخته و به صورت زده اند شمشیر زنان در نقش زورو وارد میشوند .. دختر جوانی زوروهای تقلبی را به بیرون هدایت می کند .. بعد از ظهر آرام و پررخوت بهاری با سایه روشنی از نور و سایه روی دیوارهای قدیمی روی عکس هائی از امامان و روی چادرهای مشکی پیش میرود .. صدای مردی که وظیفه دارد آدمها را بگریاند آرامشم را می گیرد .. قرار است از خوبیهای آن که رفته بگوید اما دروغ هائی که به هم می بافد در مورد آدمهائیست که بیش از ۱۴۰۰ سال پیش رفته اند .. برای من حالا تصویر مردی که نمی شناختم در کت و شلواری شق و رق یکی میشود با تصویر گیاهانی نورانی و جادوئی در لبه ی پنجره ای قدیمی وقتی که آنجا نشسته بودم و او روح آرامش را با خود می برد .
روحش شاد . یادش خوب .