۹ شهریور ۱۳۸۸

جهان همچون اراده و تصور-شوپنهاور

نشست هفتگی شهر کتاب در هفته ی پیش به بررسی دو کتاب از شوپنهاور«جهان همچون اراده و تصور» و «جهان و تاملات فیلسوف» پرداخت. سالن پر شده بود و از صندلی های اضافه هم استفاده شد. در این نشست دو استاد فلسفه کامران فانی و بیژن عبدالکریمی و مترجم بسیار جوان رضا ولی یاری به سخنرانی پرداختند.
رضا ولی یاری تحصیلات دانشگاهی اش را در رشته فنی رها کرده و به مطالعه ی فلسفه پرداخته است. او در میان سخنانش گفت که ابتدا کتاب را خوانده و تصمیم گرفته که دست به ترجمه آن بزند.
هر دو استاد دانشگاه کتاب را ترجمه خوبی دانستند . استاد فانی که از علاقه مندان به فلسفه ی شوپنهاور ، بیان کردند این که یک جوان این گونه جنون آمیز دست به ترجمه هزار و دویست صفحه ای این کتاب می زند،نشانه ی نارضایتی جوانان است. جوانان به دنبال پاسخ پرسش هایشان می گردند و برای همین به فلسفه روی می آورند. چهره ی ایشان سراسر شعف بود.

بیژن عبدالکریمی دیگر سخنران گفتند که از این تریبون استفاده کرده و اعلام می کنند که درس فلسفه در دانشگاهها دچار کمبود است و فلسفه یک دوره نیمه دوم قرن نوزدهم ،که فلسفه شوپنهاور هم مربوط به آن دوره است، در میان واحد های درسی فلسفه وجود ندارد و باید این اشکال بر طرف گردد.


در ایلنا گزارش نشست را بخوانید.
*یادداشت کوچک من و گزارش ایلنا هیچ یک گزارش کامل نشست نیست. در آنجا بیش از این ها، در باره ی فلسفه ی شوپنهاور سخن رانده شد.

۴ شهریور ۱۳۸۸

عقاب


پیامی در «حضور خلوت انس »:
و آنها دروغ گفتند و هزار ساله شدند.... هزار هزار سال بیشتر از ما..... و ما دروغ نگفتیم و از یاد رفتیم.... شاید این آخرین قصه باشد از هزار قصه ی زندگی.... شما اینطور فکر نمی کنید؟------------------------

پاسخ عباس معروفی:گويند که زاغ سيصد سال بزيد، و گاه سال عمرش از اين نيز درگذردعقاب را سال عمر سی بيش نباشدلطفا همگی بياين شعر عقاب خانلری رو پيدا کنين بذارين توی وبلاگ تون زيباست
***

به خواسته ی« لبه ی تیغ» این شعر زیبا را بار دیگر در اینجا می خوانیم(در سال 2006 یک بار در این وبلاگ منتشر شده بود)



عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد / آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستی، دل بر گيرد / ره سوی كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ی ناچار كند
/ دارويی جويد و در كار كند
صبحگاهی ز پی چاره ی كار / گشت بر باد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران / شد سوی بره ی نوزاد دوان
كبک ، در دامن خاری آويخت / مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد / دشت را خط غباری بكشيد
ليک صياد سر ديگر داشت / صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه كاريست حقير / زنده را دل نشود از جان سیر
صيد هر روز به چنگ آمده زود / مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت / زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زيسته افزون ز شمار / شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب / ز آسمان سوی زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ ای ديده ز ما بس بيداد / با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم! اگر بگشايی / بكنم هر چه تو می فرمايی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توييم / تا كه هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو ، فرمان چيست؟ / جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم / ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولی با دل خويش / گفت و گويی دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوی پنجه ، كنون / از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان، پاک شود
دوستی را چو نباشد بنياد / حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين رای گزيد / پر زد و دورترک جای گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب / كه :‹‹ مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است / ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر، ‌دل سيری نيست / مرگ می آيد و، تدبيری نيست
من این شوکت و این شهپر و جاه / عمر از چیست بدین حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز / به چه فن يافته ای عمر دراز ؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار/صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت / تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم بازپسين / چون تو بر شاخ شدی جايگزين
از سر حسرت با من فرمود / كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است / يک گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟ / رازی اين جاست، تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيری / عهد كن تا سخنم بپذيری
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست / گنه کَس نه، که تقصیر شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود / آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند / كانِ اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت كه بر چرخ اثير / بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاک وَزَند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاک، شوی بالاتر / باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاک / آيت مرگ بود ، پيک هلاک
ما از آن، سال بسی يافته ايم / كز بلندی، ‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب / عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است / عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار، بهين درمان ست / چاره ی رنج تو، زان آسان ست
خيز و زين بيش، ‌ره چرخ مپوی / طعمه ی خويش بر افلاک مجوی
ناودان، جايگهی سخت نكوست / به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ی نيكو دانم / راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ای در پس باغی دارم / وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده ی الوانی هست / خوردنی های فراوانی هست ››
***
آن چه ز آن زاغ همی داد سراغ / گندزاری بُوَد اندر پس باغ
بوی بد ،رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مُقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و كوری دو ديده، از آن
هر دو همراه رسيدند از راه / زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی كه چنين الوان ست / لايق محضر اين مهمان ست
می كنم شكر كه درويش نيم /خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دم زده در نفس ِ باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش / حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه ی كبک و تذرو و تيهو /تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده درین لاشه و گند / بايد از زاغ بياموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود / حال بيماریِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاری، ريش / گيج شد، بست دمی ديده ی خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر / هست زيبايی و آزادی و مهر
فرٌ و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرٌم ِ باد سحرست
ديده بگشود و به هر جا نگريست / ديد گردش اثری زان ها نيست
آن چه بود، از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ز جا /گفت : ‹‹که ای يار ببخشای مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز /تو و مردار، تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم بايد مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت / زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، هم سَر شد
لحظه يی چند در اين لوح كبود / نقطه یی بود و سپس هيچ نبود

پرویز ناتل خانلری

_________
*عقاب را از اینجا گوش کنید
*این شعر را خانلری به صادق هدایت تقدیم کرده است




۲۷ مرداد ۱۳۸۸

در..

عکس از شهرزاد


در هزار توي مايا

وقتي نتوانستي حكومت كني
گناهش را گردن روسپيان بينداز
كه ديوارشان كوتاه است
حالا دوباره ديواري بلند بساز.


سنباد نجفی

۲۴ مرداد ۱۳۸۸

درس گفتارهای سعدی- دکتر محبتی



در آخرین در س گفتار سعدی ،دکتر محبتی در میان سخنرانی اش به ديدگاه فروغي اشاره كرد وگفت: محمدعلي فروغي معتقد بود كه مردم ايران ۷۰۰ سال است كه با زبان سعدي سخن مي‌گويند اين مسأله را از بزرگي سعدي است، اما از ديد من اين سخن نه تنها مدح سعدي نيست، بلكه نشان از عقب‌ماندگي فرهنگ ماست. آيا در اين ۷۰۰ سال، ذهن و زبان ما رشد نكرده و جامعه راكد بوده است؟ اين سخن فروغی، ‌وارونه‌ديدن همه تاريخ فرهنگي ماست.

یکی از حاضرین در این باره پرسشی داشتند که دکتر محبتی در پاسخ ایشان گفتند:
..
از این که ما برای خودمان افتخار بدانیم هفتصد سال هست که به زبان سعدی حرف می زنیم این درست نیست. این نشان رکود زبان فارسی هست.حرف فروغی درسته کار سعدی هم درسته ما مشکل داریم یعنی ما می گیم این لیوان خوب آب هم خوب، ولی این که این آب رو می ریزیم تو صورت کسی این کار بد هست. نه اینکه آب بَده یا لیوان بَده .سعدی کار خودشو کرده فروغی هم درست توصیف کرده اما این که به عنوان یک افتخار برا خودمون بدونیم که هفتصد سال به زبان سعدی حرف بزنیم این با تحول ذاتی انسان ،جامعه و زبان همخوانی ندارد. جامعه عین رود خانه است زبان هم همینطور. راکد اگر شد می میره. واقعا می میره! اندیشه ازش میره و شاید در آن دوره های گذشته در دوره صفویه به بعد یک جور تعمد هست ، که نثر رشد نکنه. بهار که صراحتا میگه سلطان محمود عمدا کاری کرد که نثر رشد نکنه ، چون نثر پشتش عقلانیت ،پشتش هدفه. ولی شعر نه. برای اینکه خاطرتون مکدر نشه میگن هارون الرشید یک لطیفه ایه دقت کنید انحرافات چه جوری به وجود آمده گفته بود که هر کس در نحو یک کتابی تالیف کنه من هم وزن اون کتاب بهش طلا میدم بعد با وزیرش نشسته بود دیدن یکی کتابی بزرگ آورده بود و تو ی هر صفحه ای یک حرف نوشته بود مثلا این صفحه فقط حرف واو نوشته بود و....یک کتاب هشتاد کیلویی درست کرده بود خلیفه عباسی گفت بهش طلا بدید وزیر گفت این نانجیب می تونست در یک صفحه تعریف کنه چطور شده کتاب هشتاد کیلویی درست کرده ....نویسنده از کتابش گفت و خلیفه گفت طلاشو بهش بدید.
وزیر گفت: قربان این طلاها با این سختی به دست آمده!.
خلیفه گفت :مال منه یا نه !؟ بهش بدین.
طلا رو دادن رفت.
وزیر از خلیفه پرسید: راز این که از طلا گذشتی چی بود ؟
گفت: ببین من چکار کردم با این .اینا به جای اینکه برن الان تفکر کنن، تامل کنن، حرف نو بزنن، ولشون کردم تو این وادی ها دنبال این نخود سیاه برن دنبال این چیزا ما هم ده برابر بهشون طلا میدیم. برن به سمت اینا، نیان به سمت این که مثلن این آقا حق آل علی رو نقض کرده این آقا حق پیامبر و نقض کرده .
بهار میگه عمدی در کار بود که نثر رشد نکنه .آیا بعد از سعدی تعمدی بوده که مردم خیلی نرن به سمت نثر . شعر بگن مثلن خیلی عذر می خوام مسابقه سگ بودن بزارن یک مسابقه ای تو ادبیات ما هست که مرحوم بهار هم آورده مرحوم اخوان هم آورده .حیواناتی که سخن می گفتند.این که ما یک شعری بگیم که تو این کی خیلی عذر می خوام سگ تره توش. عجب !

سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی / تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی

اون یکی باز میگه که :
من خاک کف پای سگ کوی تو هستم

باز اون یکی میگه که:
من خاک کف پای سگ کوی همانم کو خاک کف پای سگ کوی تو باشد

همینطور مسابقه در سگ باشی! آخه این چیه! سرشون بند میشه دیگه! خوب از طرفی اخوان خوب توجه کرد .
میگه این آقا چرا حاضره خودشو بگه :

من خاک کف پای سگ کوی همانم / کو خاک کف پای سگ کوی تو باشد

این یکی از اون بیشر خیلی عذر میخوام ردیفشو سگانه می کنه عوعو .. عوعو..اصلن قصیده و ردیف عو عو .
واقعن آدم در شگفت می مونه! اینا عاقل بودن؟ این کارا رو می کردن! اینا سلامت عقلی داشتن این کارا رو می کردن؟ منظورم اینه که انحراف ادبی و فکری ببینید تا کجاها می تونه پیش بره به هر حال سعدی با هوشیاری جلو اینا رو گرفت ولی ما بعد از قرن هفتم درست دنبال نکردیم.

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

طنز سعدی - عمران صلاحی



ادبیات فارسی سرشار از طنز است. سعدی هم به طور حرفه ای و هم به طور غیر حرفه ای طنز را به کار گرفته است..
چند توضیح مختصر. قدما ما برای «مضاحک» سه اصطلاح داشتن: «هجو»،«هزل» و «مطایبه».
«هجو» ضد مدح است یعنی اگر مدح به فضایل انسان می پردازد، هجو از رذایل او سخن می گوید. هجو توام با حمله و هجوم است که بیشتر جنبه ی شخصی دارد.
هزل اما هدفش تفریح است و انبساط خاطر، منتها با لحنی رکیک و زننده و بی پرده.
مطایبه، هزلی است معتدل که در پرده سخن می گوید. هدف مطایبه نیز بیشتر تفریح و نشاط است.

طنز اصطلاحی است امروزی. قدما اگر چه آن را در شعر و نثر به معنی نیش و کنایه آورده اند، از آن به عنوان یک اصطلاح ادبی یا بی ادبی! یاد نکرده اند.

به عبارت امروزی، طنز را می توان هجوی دانست که از جنبه ی فردی خارج شده و جنبه ی اجتماعی گرفته است.
سعدی طنز را بهترین راه گفتن حرق حق می داند. طنز مثل کپسولی است که با آن هر داروی تلخی را می توان به خورد بیمار داد، بدون آن که قیافه اش توی هم برود و عکس العمل ناجوری نشان دهد:

چه خوش گفت یک روز دارو فروش / شفا بایدت ، داروی تلخ نوش
اگر شربتی بایدت سودمند / ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته / به شهد ظرافت بر آمیخته

نمونه ای از تغزل طنز آمیز سعدی:
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست / تا ندانند حریفان که تو منظور منی

هزلیات و مطایبات سعدی سه بخش دارد:
1. خبثیات که منظوم است
2. مجالس هزل که منثور است
3. مضحکات که منثور و مجموعه ای از لطایف است یکی از این لطیفه ها را بخوانیم که خالی از حکمت هم نیست:
«شخصي با شير جنگ مي كرد، شير نعره مي زد و تيز مي داد و دم مي جنبانيد.
پرسيدند: چرا نعره مي زني؟
گفت : تا آدمي بترسد.
گفتند :چرا تيز مي دهي؟
گفت: من مي ترسم.
گفتند: دنباله چرا مي جنباني؟
گفت: ميانجي مي طلبم»

***
نمی دانم حالا حکایت کیست؟!

بر گرفته از :سعدی شناسی دفتر دهم-طنز سعدی :عمران صلاحی

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

بلاغت در زبان سعدی- دکتر ناصر قلی سارلی

ما می خواهیم به این بپردازیم اغراض ثانویه که در علم معانی مطرح هستند، منظور از آن مبناهایی هست که گوینده از آن جمله ارائه کرده است ، حالا این گوینده چطور می تواند این معنا ها را ارائه کند، چه چیزهایی دارد به او کمک می کند تا یک جمله را از معنی صوری خودش خارج کند و آن را در معنای خاصی به کار ببرد.
چند عامل وجود دارند که در شکل گیری غرض های ثانویه شکل می گیرند. یکیش بافت هست. به عنوان مثال ، من و شما در این بافت حضور داریم در واقع اینجا می توانم جمله ای بگویم و نقش آن را هم ارائه بکنم، مثلا بگویم که من یک مهندسم و بعد با حرکت سر یا دست نشان بدهم که شما متوجه بشوید من مهندس نیستم. یعنی جمله ای عکس خودش را معنی بدهد. هنر سعدی همین جاست یعنی این بافت ها که بیشتر در گفتار مهیاست ، در نوشتار کار دشواری است . در نوشته ها مخاطب و گوینده با هم فاصله دارند، فاصله ی زمانی، فاصله ی مکانی و یا هر دو فاصله را دارند، در واقع ابزارهای دست نویسنده برای القای غرض های ثانویه خیلی کمتر از گوینده ای است که مخاطبش حضور دارد.
نکته ی دیگری هم که باید قبل از گفتن نمونه های نوشته های سعدی بگویم این است، در علم معانی سخن به دو دسته تقسیم می شود یک دسته خبر و دسته ی دیگر انشا.
منظور از خبر ، گزاره ای است که صدق و کذب دارد. منظور از انشا سخنی است که صدق و کذب در آن راه ندارد. جمله های امری،نهی، ندا، پرسشی جزء انشا هستند.
علمای نحو برای هر یک از این ها یک غرض اصلی در نظر می گیرند . می گویند خبر موضوعً له اش اطلاع رسانی است، یعنی جمله ی خبری ساخته شده که اطلاع برساند. اما اگر در کنار اطلاع رسانی کار دیگری هم انجام دهد، یا اصلا اطلاع رسانی نکند و به جای آن کار دیگری انجام دهد، می گوییم خبر از غرض اصل خودش خارج است، غرض ثانویه دارد، دلالت ثانوی پیدا کرده است. همین طور در باره ی امر و نهی .
در کتاب های معتبر مثلا گفته اند یک جمله ی پرسشی می تواند غیر از غرض اصلی ، هشت غرض داشته باشد. اما در شعر سعدی اگر بگردید می بینید غیر از هشت تا غرضی که در کتاب های بلاغی پیدا می شود، می توانید ده غرض جدید پیدا کنید که این در واقع در کتاب های معتبر نیامده است. یعنی در کتاب های معروف و درسی بلاغت ، غرض اصلی پرسش ، درخواست اطلاع هست، شما چیزی را که نمی دانید می پرسید، غرض های ثانویه دیگری هم می تواند داشته باشد مثلا چیزی که به آن می گویند«استفهام انکاری». یعنی پرسش به قصد انکار به کار رفته مثلا:
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
یعنی هیچ چیزی نمی توان گفت. حالا در شعر سعدی شما می توانید معناهایی را پیدا کنید که در هیچ کتاب بلاغی نیامده است. البته یک بخش از این امر که در کتاب بلاغت نیامده به خاطر این است که ما کتاب های علم معانی ویژه زبان فارسی نداشتیم. یعنی چه؟ یعنی همانطور که گفتم علم معانی با نظم و دستور ارتباط خیلی نزدیکی دارد، این علم معانی که داریم برای ساخت زبان عربی شکل گرفته است و این طبیعیه که ما در زبان فارسی که ساخت آن متفاوت با عربی است، ویژگی هایی داشته باشیم در همین مقولات که در زبان عربی نباشد ، یا در عربی باشد و در فارسی نباشد. یک مقدارش به خاطر این است و یک مقدارش به خاطر این هست که سعدی توانسته آن زمینه ها را آماده کند. حالا یک نمونه:
«که گفت در رخ زیبا ، نظر خطا باشد؟ »
این صورتش پرسشی است. اما غرض از این چه هست؟ مثلا سعدی می خواهد بداند چه کسی این حرف را زده؟ ما که به زبان فارسی آشنا هستیم و به زبان فارسی حرف می زنیم ، متوجه می شویم که منظور سعدی یعنی یک سرزنش، یک نوع توبیخ ، یک نوع ارشاد. یعنی غیر از این است که می خواهداز ما بپرسد، سئوال ندارد، در واقع چیز دیگری را بیان می کند، غیر مستقیم.
«خطا بود که نبینند روی زیبا را»

یا مثلا شما این گفتارهای روز مره را ببینید. به کسی می گویید فلان کار را انجام ندهد ، به حرف شما گوش نمی دهد و دچار خسارتی می شود . شما به او می گویید: نگفتم؟.
«نگفتم؟» پرسشی است ، اما منظور شما از این نگفتن به شکل و آهنگ پرسشی، پرسش نیست بلکه می خواهید یک نوع سرزنش کنید.
«نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی / چون دل به عاشق دهی دلبران یغما را »
یعنی تاکید می کند و به وسیله پرسش از آن معنی صوری خودش خارج شده و جایی دیگر به کار می رود. همین چیزی که ما در گفتارها داریم.
در واقع شاعران زیادی نیستند که بتوانند با این کثرت از ظرفیت پرسش استفاده کنند. کاربرد بلاغت گفتار در غزل سعدی، به گونه ای است که مخاطب خود را حاضر می بیند.
ادامه دارد

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

بیچاره اسفندیار 4- شباهت های تیر اسفندیار وتیر رستم

پس از آن، با این که کتایون، مادر ِخردمندِ اسفندیار، با التماس و زاری از اسفندیار خواهش می کند که با پای خود به قربانگاه نرود ( به پاسخ اسفندیار در زمانی دیگر خواهم پرداخت) قهرمان منحرف گوش نمی دهد به سوی زابلستان حرکت می کند.
شتر پیشرو کاروان بر دو راه ی تردید می نشیند! یک راه به گنبدان دژ(همان دژی که باید در گوشه ای در حسرت تاج و تخت بماند) و راه دیگر نبرد با آزاده ی گوشه نشین!
و این شتر کنایه از چیست؟ کنایه از وجدانی است که جز با سرکوفتن و درهم شکستن نمی توان مرتکب جنایت شد؟...هر چه باشد این است سرنوشت نصحیت گران خیر خواهی که می کوشند با قیمت جانشان مستان غرور و دلبستگان منصب را از انحراف ها باز دارند و به راه صواب برند.
باری، اسفندیار دستور بریدن سر شتر را می دهد.
اسفندیار به هیرمند می رسد و بهمن را برای رساندن پیام نزد رستم می فرستد. برخورد زال با بهمن مغرور ، و تماشای برخورد رستم از دید بهمن هم، خواندنی است. داستان ، دارای بسیاری رفتارها و گفت و شنودهای پند آمیز و تماشایی است(شاهنامه نمایشنامه ای بزرگ و با شکوه است )... به صحنه ی نبرد رستم و اسفندیار می رسیم:
... بنگرید به پرده ی خون آلود بدیعی را که صورتگر چیره دست طوس پیش چشمتان گسترده است.
کمان بر گرفتند و تیر خدنگ / ببردند از روی خورشید رنگ
ز پیکان همی آتش افروختند/ به بر بر زره را همی دوختند
دل شاه ایران بدان تنگ شد*1 / بروها و چهرش پر آژنگ شد
چو او دست بردی به سوی کمان / نرستی کَس از تیر او بی گمان
به رنگ طبر خون شدی این جهان*2 / شدی آفتاب ا ز نهیبش نهان
یکی چرخ را برکشید از شگاع / تو گفتی که خورشید شد در شراع *3
به تیری که پیکانش الماس بود / زره پیش او همچو قرطاس بود
چو او از کمان تیر بگشاد شست / تن رستم و رخش جنگی بخست
بر ِ رخش از آن تیره گشت سست / نبُد باره و مرد و جنگی درست
همی تاخت بر گردش اسفندیار / نیامد بر او تیر رستم به کار
با هر تیر ِ اسفندیار، خون از تن رستم و رخش فواره می زند و پهلوان را قدمی به کام اجل نزدیک تر می کند، اما تیر رستم بر بدن اسفندیار کارگر نیست،که پهلوان، رویین تن است.
چه شباهتی دارد تیر اسفندیار با نیش قلمی که در دست صاحب قدرتان زمانه است، و تیر رستم با ناله ی به ظاهر بی اثر مظلومان از جان گذشته و آزادگان قلم شکسته.....
*
1-تنگ شدن دل : سر رفتن حوصله
2-غرق خون می گشت
3-کمان را برداشت و شروع به تیر اندازی کرد با چنان قدرت شست و بازویی که خورشید از ترس اصابت تیر او در سایبان (ابر) پنهان شد
4-قرطاس: کاغذ

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

بیچاره اسفندیار-3

اسفندیار پس از چیره شدن بر دژ، سر ِ ارجاسب را بر بالای دروازه ی دژ می آویزد و سپاه ترکانِ شکست خورده، با دیدن سر شاه، زنهار می خواهند. ولی اسفندیار جوان مغرور و خواهانِ تاج، چنین می کند:

سپهدار خون ریز و بیداد بود / سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار / بکشتند زان خستگان بی شمار
به توران زمین شهریاری نماند / ز ترکان چین نامداری نماند

و سپس در ادامه ی خشونت ها، دو سردار دیگر تورانی را بر دار می زند و فرمان کشتن همه کَس، و سوزاندن همه جا را می دهد.

به جایی دگر نامداری نماند / به چین و به توران سواری نماند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه / ببارید آتش بر آن رزمگاه

پس از آن ، شهزاده ی از خود بیخود شده ی مغرور ،به جشن و سرور میگساری می پردازد

انگیزه ی شهزاده ی ایرانی در این خون ریزی ها چیست؟... هر چه هست مرد سفاک در شیوه ی کار خود عیبی نمی بیند. حق همان است که او می گوید و عدالت همان که او می کند.

خبر کشتار تورانیان به گوش گشتاسب می رسد و او با نامه ای نیش دار اسفندیار را فرا می خواند. اسفندیار اموال مردم رویین دژ را بین سپاهیان تقسیم و خزانه ی ارجاسب را همراه کنیزکان خوبروی سوار بر هزار و سیصد شتر کرده و به سوی ایران به راه می افتد.
این بار باز هم گشتاسب از دادن تاج شاهی به اسفندیار سر باز می زند و از او می خواهد که رستم را دست بسته نزد شاه بیاورد. برای اسفندیار دلیل می آورد که رستم این چنین است :

به مردی همی ز آسمان بگذرد / همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود / ز کی خسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی زگشتاسب نارد سخن / که: او تاج نودارد و ما کهن!


رستم روحش از این بهتان ها بی خبر است. ... رستم در نظر گشتاسب گنه کار است، اما گناهی که در اختیار او نیست، این مردم ایران زمینند که به حکم گذشته ی پاک و تابناک تهمتن بدو حرمت می نهند، ودر مردانگی و جوانمردی بدو مثل می زنند، غافل از اینکه نام رستم شرنگ حسد در کام شاه قدرت پرست می چکاند.
در جهان شاهنامه رستم مظهر ملت ایران است، مظهر فرهنگ ایرانی است. اصلا خود ملت است ، با همه ی خوبی ها و بدی هایش، با همه قدرتها و ضعف هایش. واین گشتاسب شاه است که می خواهد فرزند خود را به جنگ با ملت بفرستد، از او می خواهد برود و مردی را دست بسته به حضورش آورد که تاج و تخت او و پدرانش محصول جانفشانی ها و تاج بخشی های اوست.
بار دیگر با یکی از صحنه های تکراری تاریخ روبروییم ، صحنه یی با مضمونی واحد و جلوه هایی مختلف، که تا بوده چنین بوده است. همه گشتاسب های مسند نشین قدرت از سادگی ها و جاه طلبی ها و روح اطاعت اسفندیارهای خوش باور برای سرکوب ملتشان استفاده کرده اند. آن سردار و سرباز جوانی که به فرمان فرمانروای جبار رگبار مسلسل بر سینه ی برهنه ی مردم می پاشد، آن جوان از جهان بی خبر ساده دلی که به اشارت دستگاه ستم، روشنفکران و آزادی خواهان مملکتش را به زجر و شکنجه می کشد، آن نویسنده ی استادی که به هوای مال و منصبی قلم و بیانش را برای سرکوب آزادگان در خدمت غاصبان قدرت می نهد، آن مامور معذوری که برای حفظ امنیت دزدان و غارتگران حیثیت و آبرویش را فدا می کند،... همه و همه اسفندیارانی فریب خورده اند که به سودای نام و کامی، قدم در مهلکه نهاده اند و با رستمی به نام ملت روبرو ایستاده اند. جوهر قضیه در همه ی این صحنه ها یکی است ، جلوه ها متفاوت است ، اجراهای گوناگونی از نمایشنامه ای واحد در زمان ها و مکانهای مختلف و هنرپیشگانی با صورتک های رنگارنگ

اسفندیار با بر شمردن گذشته ی رستم از این کار سر باز می زند . اما گشتاسپ پاسخی آماده در آستین دارد:

چنین داد پاسخ به اسفندیار / که «ای شیر دل پر هنر نامدار
هر آن کس که از راه یزدان بگشت / همان عهد او گشت چون باد دشت»

امان از این راه یزدان که که منحصر است به اطاعت محض و بی چون و چرا از حکومت مطلقه ی گشتاسب. هر کس از این خط ظریف قدمی این ور آن ور بگذارد مرتد است و مهدورالدم.

*متن کج و بیت ها از کتاب آورده شده است

گفتارهای نیک خود را اینجا بنویسید