۱۰ مرداد ۱۳۸۸

بیچاره اسفندیار-3

اسفندیار پس از چیره شدن بر دژ، سر ِ ارجاسب را بر بالای دروازه ی دژ می آویزد و سپاه ترکانِ شکست خورده، با دیدن سر شاه، زنهار می خواهند. ولی اسفندیار جوان مغرور و خواهانِ تاج، چنین می کند:

سپهدار خون ریز و بیداد بود / سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار / بکشتند زان خستگان بی شمار
به توران زمین شهریاری نماند / ز ترکان چین نامداری نماند

و سپس در ادامه ی خشونت ها، دو سردار دیگر تورانی را بر دار می زند و فرمان کشتن همه کَس، و سوزاندن همه جا را می دهد.

به جایی دگر نامداری نماند / به چین و به توران سواری نماند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه / ببارید آتش بر آن رزمگاه

پس از آن ، شهزاده ی از خود بیخود شده ی مغرور ،به جشن و سرور میگساری می پردازد

انگیزه ی شهزاده ی ایرانی در این خون ریزی ها چیست؟... هر چه هست مرد سفاک در شیوه ی کار خود عیبی نمی بیند. حق همان است که او می گوید و عدالت همان که او می کند.

خبر کشتار تورانیان به گوش گشتاسب می رسد و او با نامه ای نیش دار اسفندیار را فرا می خواند. اسفندیار اموال مردم رویین دژ را بین سپاهیان تقسیم و خزانه ی ارجاسب را همراه کنیزکان خوبروی سوار بر هزار و سیصد شتر کرده و به سوی ایران به راه می افتد.
این بار باز هم گشتاسب از دادن تاج شاهی به اسفندیار سر باز می زند و از او می خواهد که رستم را دست بسته نزد شاه بیاورد. برای اسفندیار دلیل می آورد که رستم این چنین است :

به مردی همی ز آسمان بگذرد / همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود / ز کی خسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی زگشتاسب نارد سخن / که: او تاج نودارد و ما کهن!


رستم روحش از این بهتان ها بی خبر است. ... رستم در نظر گشتاسب گنه کار است، اما گناهی که در اختیار او نیست، این مردم ایران زمینند که به حکم گذشته ی پاک و تابناک تهمتن بدو حرمت می نهند، ودر مردانگی و جوانمردی بدو مثل می زنند، غافل از اینکه نام رستم شرنگ حسد در کام شاه قدرت پرست می چکاند.
در جهان شاهنامه رستم مظهر ملت ایران است، مظهر فرهنگ ایرانی است. اصلا خود ملت است ، با همه ی خوبی ها و بدی هایش، با همه قدرتها و ضعف هایش. واین گشتاسب شاه است که می خواهد فرزند خود را به جنگ با ملت بفرستد، از او می خواهد برود و مردی را دست بسته به حضورش آورد که تاج و تخت او و پدرانش محصول جانفشانی ها و تاج بخشی های اوست.
بار دیگر با یکی از صحنه های تکراری تاریخ روبروییم ، صحنه یی با مضمونی واحد و جلوه هایی مختلف، که تا بوده چنین بوده است. همه گشتاسب های مسند نشین قدرت از سادگی ها و جاه طلبی ها و روح اطاعت اسفندیارهای خوش باور برای سرکوب ملتشان استفاده کرده اند. آن سردار و سرباز جوانی که به فرمان فرمانروای جبار رگبار مسلسل بر سینه ی برهنه ی مردم می پاشد، آن جوان از جهان بی خبر ساده دلی که به اشارت دستگاه ستم، روشنفکران و آزادی خواهان مملکتش را به زجر و شکنجه می کشد، آن نویسنده ی استادی که به هوای مال و منصبی قلم و بیانش را برای سرکوب آزادگان در خدمت غاصبان قدرت می نهد، آن مامور معذوری که برای حفظ امنیت دزدان و غارتگران حیثیت و آبرویش را فدا می کند،... همه و همه اسفندیارانی فریب خورده اند که به سودای نام و کامی، قدم در مهلکه نهاده اند و با رستمی به نام ملت روبرو ایستاده اند. جوهر قضیه در همه ی این صحنه ها یکی است ، جلوه ها متفاوت است ، اجراهای گوناگونی از نمایشنامه ای واحد در زمان ها و مکانهای مختلف و هنرپیشگانی با صورتک های رنگارنگ

اسفندیار با بر شمردن گذشته ی رستم از این کار سر باز می زند . اما گشتاسپ پاسخی آماده در آستین دارد:

چنین داد پاسخ به اسفندیار / که «ای شیر دل پر هنر نامدار
هر آن کس که از راه یزدان بگشت / همان عهد او گشت چون باد دشت»

امان از این راه یزدان که که منحصر است به اطاعت محض و بی چون و چرا از حکومت مطلقه ی گشتاسب. هر کس از این خط ظریف قدمی این ور آن ور بگذارد مرتد است و مهدورالدم.

*متن کج و بیت ها از کتاب آورده شده است

گفتارهای نیک خود را اینجا بنویسید