۷ تیر ۱۳۸۵

عقاب

عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب

ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند

صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان

كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد

ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سیر

صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››

گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم

بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش

كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون

ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود

دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب

راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست

من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟

پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود

عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است

چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟

پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير

بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك

ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست

خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي

ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست

من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم

خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه يي چند بر اين لوح كبود
نقطه یی بود و سپس هيچ نبود
*****

سروده دکتر پرويز ناتل خانلری

۴ تیر ۱۳۸۵

قصيده آبی خاكستری سياه

.........
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
......
حمید مصدق

۳۱ خرداد ۱۳۸۵

نصرت رحمانی



.
همسرش می گوید : زندگی با شاعری مثل نصرت ، مثل نگهداری از یک شیشه ی عطر گرانبهاست

:رحمانی در مقدمه یکی از کتابهایش می نویسد

" شعر یا شعر است ، یا نیست. دنیای شعر و شاعری چون دنیای ورزشی نیست که به شعر درجه یک، نشان طلا ، به شعر درجه دو، نشان نقره و به شعر درجه سه، نشان برنز بدهند. شعر درجه نمی شناسد ، داور شعر یک شاعربازنشسته چون مربی ورزش نیست . داور شعر حتا منتقدان و شعر شناسان نمی توانند باشند. داور شعر یک ملت است ، نسل پشت نسل !"

از زندگی نامه نصرت رحمانی به قلم خودش
آنچه میدانم این است که سحر یکی از شب های اسپند ماه 1308 سپیده در چشم هایم ریخت و تهران مرا در لای چنگ های خویش گرفت
آن لحظه ی پرشکوه

سخن از شعر و شاعری و رجز خواندن برای حفظ و گسترش مرز هایی پهنه ی نام و نام آوری در میان نیست. آن دم شاعر خواهی بود که پا بر فرق تاج و تخت آوازه کوفته ای و از نکبت ننگ و نام فراغت یافته ای .
چرا که هیچ شاعری تمام لحظات زندگی اش شاعر نبوده است . تنها در لحظاتی شاعر خواهی بود بود. آن لحظه ی پر شکوه که قدرت این اعتراف را در خود احساس می کنی و اعتراف می کنی : من برای در خود زیستن آمدم دیگران در من زیستند
دوست دارم راه ها به گام ها و گام ها به راه ها هم آهنگ و هم گام با اندیشه هم راه طی کنیم
گرچه سر منزلی در نظر این جامه ی کاغذین نیست
بی گاه پیمودن ، بی هم راه پیمودن ، در اندیشه ی هم پیمودن چندان فاصله ای با هم ندارد . آن چه هست و نیست ، نفس پیمودن است ، تحرک است ، همین و بس

پایان
........
.در باره ی زنده یاد نصرت رحمانی دو کتاب زیر نیز به چاپ رسیده است
" از نقطه تا خط " مجموعه نقد و نظر درباره نصرت رحمانی \ بکوشش محمود نیکویه. ـ رشت : انتشارات طاعی ، 1378
" خدا غم را آفرید \ نصرت را آفرید" زندگی و شعر نصرت رحمانی به قلم مهدی اخوان لنگرودی . ـ تهران : نشر ثالث ، 1380


۲۵ خرداد ۱۳۸۵

شعری از سنباد نجفی

مر گ کجاست؟
برای توکا ومانا نیستانی
نقاشان شعر
نه آنجا که چشم نمی بیندچشم راو
.قدم از قدم نمی توان برداشت
نه آنجا که شهر ،شوره زارشده از عطش و
.ازتلخی،هیچ ماری به اطرافت نمی آید
نه آنجاکه عیسی ویهودابه چهره اندو
.العازروعابر به یک کردار
نه آنجاکه رود به دره تعظیم می کند
یا جاده ها به قتل می رسند در برهوت
نه آنجا که کلاغان به هنرِ کفن کردن می نگرندو
.دستانِ آتش و دود و دعا به هواست
مرگ آنجاست
که هر که آمدظلمت را بزداید
ظلمت او را از هستی زدود
مرگ آنجاست
که هرکس آمد،شمعی روشن کند
سوزانده شد
آنجا که هرکس از حسرتِ نور
در خویش
. به آتش کشیده شد
1377سروده شده در
از کتاب مجموعه شعر ملودی منهدم

یک عکس دیگر

۲۴ خرداد ۱۳۸۵

سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد، از خطرناك ترين شاعران امروزند


سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد، از خطرناك ترين شاعران امروزند! سهراب سپهرى براى شاعرها خطرناك است
و فروغ فرخ زاد براى شاعره ها. شعر شاعران جوان امروز را بيش از هر شاعرى شعر اين دو شاعر تهديد مى كند. شاعر جوان بخت برگشته اى ممكن است اصلاً اشعار سپهرى را نخوانده باشد، اما وقتى منتقد ادبى، شعرش را مى شنود، مى گويد تحت تاثير زبان سپهرى هستى!.... ادامه ی مطلب را در روزنامه شرق بخوانید

۲۳ خرداد ۱۳۸۵

فرش ایرانی


به نظر شما نقش فرش ایرانی چه معنایی دارد؟

خواندن کتاب "پای بندیهای انسانی" " سامرست موآم" مر ا به تفکردر مورد نقش فرشهای ایرانی واداشت.
سیاوش
نظر من معني نقش در فرش ايراني شعر است و نقاشيست و عشق (البته عشق معناي گستردهاي ميتواند داشته باشد)س
:ترانه
:با دیدن این سئوال به یاد نوشته ی دکترمحمد علی اسلامی ندوشن افتادمبه راستی به چه معناینداین نقش ها ورنگ ها؟ ترکیب ریاضی وار،مجرد،پر از کنایه وابهام و اشاره و راز که در آن همه چیز به نقش ترجمه شده است؛هم دنیای خواب و هم دنیای بیداری،هم ضمیر آگاه و هم ضمیر نآآگاه،هم گذشته و هم آینده.چه می خواهند بگویند این بوته ها و خط ها واسلیمی ها که در هم می پیچند؛ به هم می پیوندندوباز می شوندو می روند و باز می گردند،مانند رگهای یک بدن زنده وسرانجام در نقطه ای گم می شوند؛بی آن که بتوان رد پای آنها را تا به آخر دنبال کرد.تنها جوابی که می یابم این کلمه است؛بهشت.این نقشها و رنگ ها،آرزو و رویای جهانی بهتر را در خود دارند.جهانی شبیه به بهشت که در آن کوشیده شده است تا " ناپیدا کران" در "محدود" جای گیرد و لانه ای برای "نامحدود" جسته شود.
شهبارا
با دیدن فرش ایرانی به یاد غزل فارسی می افتم . راستی می دونی از لحاظ بافت و ساختار خیلی به هم شبیه اند ؟
مهران
نقش نگار فرش ايراني از بته جقه گرفته تا شكارگاه و هر آنچه اساتيد و فرش شناسان مي دانند و من بي اطلاعم اصل نوك انگشتان خونين و كمر خميده دختر فرشباف زحمتكشي است كه با ذره ذره وجود خود فرش پر نقش و نگار ايراني را بزير پاي ما مفرش ميكند تا پايمالش كنيم و اين مهم مرا به ياد خاك مي اندازد كه آلوده و پايمالش مي كنيم و اين مهربان با رويش هاي دايم به ما لبخند مي زند

۲۰ خرداد ۱۳۸۵

Crash


...........................
در آغاز فيلم با يك تيتراژ خوب متوجه مي شويم كه با يك فيلم جدي رو به رو هستيم و صدايي را مي شنويم كه احساس خود را بيان مي كند :" ما آن قدر به تماس نياز داريم كه به همديگر مي كوبيم تا ببينيم چه احساسي به ما دست مي دهد. " گوينده اين جملات ، بافت طبقاتي و چند مليتي لوس انجلس را عامل اين ايزولگي مي داند. اين كه مرزها و شكاف هاي بين سياهان، سفيد ها ، هيسپنيك ها، چيني ها و ايراني ها آن قدر عميق اند كه هر كدام دنياي خود را دارند و از تماس با هم محرو م اند و همانطور كه فيلم اشاره مي كند از پشت شيشه هاي ماشين ها شان همديگر را مي بينند. هر كدام از آن ها ديگري را تحقير مي كند و خود را اگر نه برتر كه حداقل بهتر مي داند. همه خود را شهروندان آمريكايي مي دانند كه كسي نبايد آن ها را تحقير كند اما همديگر را تحقير مي كنند. در صحنه خريدن اسلحه توسط فرهاد مغازه دار ايراني برخورد تحقير كننده اسلحه فروش را مي بينيم و اشاره به حوادث تروريستي 11 سپتامبر را ، وقتي كه اسلحه فروش فرهاد را اسامه مي خواند و به طعنه به او مي گويد كه برو و نقشه جهاد ت را تكميل كن. ....ادامه
نقل از وبلاگ زبان سینما از خانم مریم سپاسی

۱۸ خرداد ۱۳۸۵

گل نیلوفر




آدمی باید چون گل نیلوفر باشد که از لای و لجن بر می آید؛
به سطح آب می رسد؛
واز آنجا چشم به آسمان می دوزد.
بودا

۱۷ خرداد ۱۳۸۵

سلامی دوباره



شکوه ميرزادگی

یک خورشيد به تو نزديک ترم

دست بگذار روی سینه ات
روی نقطه ای
که قلبت در آن بال می زند
لم داده ام آن جا
و می شمارم
چهل میلیون سال را

چهل میلیون سال
تو را شمرده ام
و فقط
یک آسمان به تو نزدیک ترم.

يک کهکشان
یک شهاب
يک بی نهایت و
یک صدا

یک هوا به تو نزدیک ترم.

می گذرم
از میان انفجار بزرگ
از هياهوی بارانِ آهن و نور
و از کنار آن ماهی خزيده به خشکی
یک ساحل
یک موج
یک مِه

یک دریا به تو نزدیک ترم.

گم می شوم
در تالار های پر پیچ و خم
راه های شیری
و صدایت آرام تر است
هر چه به تو نزدیکتر می شوم

یک راه به تو نزدیک ترم.


نه هزار سال
یک سنگ
یک آتش
يک دشت و
يک گندمزار
در بی نظمی عظیم اعداد و شکل ها
پنجره ای آبی به سوی تو
می گشایم

یک گل قاصد به تو نزدیک ترم.

يک دیدار
صد ماه
یک ردیف ستاره
که بر تنم می نشینند
و چون خط عبور آفتاب بر آب
و جای دویدن نسیم بر علف
نقاشی ام می کنند
یک گل داودی
ـ سرگردان در آسمان ـ

یک آواز به تو نزدیکترم.

می دوم
از میان اتم ها و خطوط قرمز
حفره سیاه را پشت سر می گذارم
و در درخششی مه آلود
بر ابرهایی می رقصم
که سموم مرگ در آنها نیست

یک نفس به تو نزدیک ترم.


یک آهو
یک بودن و يک شتاب
یک باغ شرقی
با آفتابگردانی
خوابیده در سایه ی تو

یک خورشید به تو نزدیک ترم.


یک سلام
یک تاختن
یک جاده
يک گله اسب ایرانی

یک بوسه به تو نزدیک ترم

یک شعر
يک عطر
یک طعم مهربان تماشایی
یک شراب تـَنگ بلاغی

یک جرعه به تو نزدیک ترم.


بیست و یکم ماه مه سال دو هزار و شش، در هواپیما، به سوی شرق