۱۰ خرداد ۱۳۸۷

این زن ها به چه می اندیشیدند؟




چاه چهل دختران در استان یزد
عکس ها از خودم


هزار و چهارصد سال پیش روستانشینان فَهرَج همگی زرتشتی بودند. خبر حمله ی عرب ها را که می شنوند برای حفظ آتشکده ی خود ،آن را به مسجد تبدیل می کنند و با رسیدن عرب ها می گویند این مسجد وما هم آماده ی مسلمان شدن هستیم . آنها می دانستند که زنها و دخترها با طلا و جواهراتشان به غنیمت گرفته خواهند شد .


زنها و دخترها برای تَن ندادن به این پَستی کیلومترها در دل کویر راه می روند تا به این چاه می رسند و جسم و جان خود را به قعر چاه می سپارند...

..
آنها که به اینجا می آیند به چه می اندیشند؟...

شاید تصویر آنها را ذهن خود می سازند.. صحنه ی یکی یکی آمدن آنها در این کویر تفتیده...

به راستی آنها چه حال و روزی داشتند؟.. چه باری بر دوش می کشیدند!

آنهایی که بر حفاظ آهنین این چاه دخیل بسته اند چه آرزویی در دل داشتند؟....

...

۴ خرداد ۱۳۸۷

سمفونی فراموشی

عکس از سالار


انسان خواهان فراموشی است، فراموش می کند، فراموش می شود ، می خواهد فراموش کند ، می خواهد فراموش شود ....

بار سنگینی بر خود احساس می کنم غمی تمام وجودم را گرفته است و ترکم می کند و دوباره به سراغم می آید... نمی دانم چه کنم..

روز گذشته ایمیلی از دوستی دریافت کردم ، عنوان آن چنین بود: " واپسین یادداشت(شاید)" ،آن وجود نازنین دچار بیماری سرطان شده است. نمی دانم چه می کند و چه دردی می کشد... او سال هاست که درد من و تو را به دوش خود می کشد. دردی به جا مانده از آن جنگ سال ها ی نوجوانیش و شاید سالهای جوانی تو و شاید تو هنوز به دنیا نیامده بودی .سهم او تا کنون درد و رنج بوده است.

برایش آرزوی بهبودی هر چه زودتر را دارم.

با آرزوی آن روز که کلمه ی "جنگ" فراموش شود.

پروانه
04/03/1378

۳ خرداد ۱۳۸۷

سوم خرداد

عکس از خودم


فروردین 86 سفری به جنوب رفتیم برای نخستین بار در عمرم به خرمشهر رفتم کاش هیچوقت نرفته بودم، مثل این بود که همین دیروز جنگ بوده است. شهر از بیست سال پیش تا کنون مُرده بود ، اثر گلوله ها هنوز در بسیاری از در و دیوارها دیده می شد.
خانه هایی که به آنها خانه های امریکایی می گفتند ، ویلایی و در فضایی بسیار سبز مرا به یاد کتاب صد سال تنهایی آورد .
..
چه خاطره ی تلخی بود ...




۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

عاشق های واقعی طبیعت







عکس از وبلاگ عکسامون


این بچه آهوی یتیم با فرزندان این زن بازی می کند،کودک شیرخواره و بچه آهو، و قتی گرسنه شان شد هم زمان با هم از این زن شیر می نوشند. این زن بیشنوی در حومه ی جادهاپور زندگی می کند. عکس از خبرنگار هندوستان تایمز برنده ی جایزه ی طلایی IFRAشده است. خبر را اینجا بخوانید.

______________________________


بیشنویز ها:

بیش نویز فرقه ای ویش نیتیو، که در غرب راجستئن در حاشیه ی صحرای تار هندوستان زندگی می کنند، قرنهاست که آنها برای نگهداری گیاهان و جانوران محیط خود فداکاری می کنند. برای این مردم ِ عاشق ِ طبیعت ، محافظت ِ از محیط اطراف، حیوانات وحشی و گیاهان قسمتی جدایی ناپذیر از رسم های مقدس آنها است.

فلسفه ی اصلی این مسلک می گوید همه ی موجودات زنده حق بیشتر زندگی کردن را دارند ،باید از مرگ محافظت شوند و باید امکانات زندگی را با آنان شریک شد.

در قرن پانزدهم جامب هوجی یک ساکن روستای نزدیک جادهاپور، شاهد خشکسالی ای بود که باعث سختی بسیار شد و دلیل آن دست کاری مردم در طبیعت بود. پس از آن او به یک مهاراجه طرفدار طبیعت تبدیل شد. این آغاز آیین بیشونی بود او 29 اصل برای پیروانش گذاشت که شامل یک اصل منع کشتار حیوانات، یک اصل عدم قطع درختان به خصوص درخت خجری که بسیار زیاد در آن ناحیه روییده بود و چوب آن برای سوزاندن مرده ها به کار می رفت.
حفاظت از طبیعت مهمترین و نخستین آیین این مسلک بود. و این آیین به شکلی مقدس مآبانه از این قانون ها پیروی می کند .

داستان های زیادی حکایت ا زصدمه خوردن بیشنویز ها از شکارچیانی که بدون اجازه وارد سرزمین آنها شده ،می کند . قربانی شدن آمریتا دوی و 350 نفر دیگر یک نمونه جانگدازی از جانسپاری این فرقه می باشد.

مهاراجه ی جادهاپور برای ساختن کاخ جدیدش به چوب درختان نیاز داشت. مردان او برا ی فراهم کردن چوب به ناحیه اطراف روستای جلندی برای قطع درخت ها رفتند. وقتی آرمیتا دوی آنها را دید با اشتیاق رفت و نخستین درخت را بغل کرد تا از بریدن آن جلوگیری کند ولی تبر بر او فرود آمد و در آنجا جان سپرد. قبل از مرگ او جمله ی معروف بیشنویز را زمزمه کرد" جدا کرد ن سر یک نفر کم ارزش تر از قطع یک درخت است". از 83 روستای اطراف برای جلوگیری از بریدن درختها به آنجا یورش بردند و تا پایان آن روز 350 نفر جانشان را از دست دادند.
وقتی شاه این خبر را شنید ، پریشان و پشیمان گشت و برای پوزش شخصن به آن روستا رفت.او به آنها قول داد که هیچگاه فرمانی برای فراهم کردن چوب از روستاهای بوشنیز نخواهد داد و بریدن درختان خجری و شکار درآن روستاها را منع کرد. و از آن پس روستای جالندی ، خجارلی نام گرفت.

بیشنویزها به هر اندازه که بتوانند از زندگی حیوانات وحشی و جنگل ها ی اطرافشان محافظت می کنند.

اخیرن این فرقه در خبرها بود به سبب کارهای تعدادی از گروه فیلم مامبی که برای تفریح به شکار گوزن سیاه رفته بودند. بیشنویز ها طبق سنت شان ، مانع آنها شدند و از آنها به پلیس محلی شکایت کردند.

منطقه مرکزی بیشنویزها در جنگل های نزدیک جادهاپور پر از درختان و حیوانات وحشی است. سرزمین اطراف آنها سبز تر از هر جایی دیگر و حیوان های آنجا مانند بز کوهی ، مخصوصن گوزن سیاه و چین کارا ، در این جنگل ها از آدم ها نمی ترسند و اغلب نزدیک روستاها ، در حالی که مشغول خوردن از دست روستاییان هستند، مشاهده می شوند.
بشنویز ها به راستی ثابت کردند که زندگی انسان ، بهای کوچکی است که می تواند برای حفظ حیوانات وحشی و جنگل های اطرافش بپردازد.

گرچه آنها هندو هستند ولی مرده های خود را نمی سوزانند بلکه آنها را دفن می کنند، چون آنها اجازه استفاده از چوب درختان را برای سوزاندن مرده ها ندارند.

گفته ی معروفی است که می گوید: اگر فکر کنیم که جان یک درخت به قیمت سر یک نفر از قطع شدن نجات یافته است، آن گاه به عمق موضوع پی برده خواهیم برد.

به این دلیل هوشیاری و آگاهی که بوشنیز ها به محیط طبیعی اطراف خود دارند و الزام به رعایت آن ، آنها جدا از دیگر فرقه ها و انجمن های دیگر در هندوستان ایستاده اند.




The Bishnois, a Vaishnavite sect, living in western Rajasthan on the fringe of the Thar desert, have for centuries, been conserving the flora and fauna to the extent of sacrificing their lives to protect the environment. For these nature-loving people, protection of the environment, wildlife, and plants is a part and parcel of their sacred traditions. The basic philosophy of this religion is that all living things have a right to survive and share all resources.
In the fifteenth century, Jambhoji, a resident of a village near Jodhpur, had a vision that the cause of the drought that had hit the area and hardship that followed was caused by people’s interference with nature. Thereafter, he became a sanyasi or a holy man and came to be known as Swami Jambeshwar Maharaj. This was the beginning of the Bishnoi sect. He laid down 29 tenets for his followers which included a ban on killing animals, a ban to the felling of trees – especially the khejri – which grows extensively in these areas, and using material other than wood for cremations. Nature protection was given foremost importance in these tenets. Since then, the sect has religiously followed these tenets.
There are many stories about how the Bishnois have beaten up hunters and poachers for intruding in their area. The sacrifice made by Amrita Devi and over 350 others is a heart-rending example of their devotion. The Maharaja of Jodhpur wanted to build a new palace and required wood for it. To procure this his men went to the area around the village of Jalnadi to fell the trees. When Amrita Devi saw this she rushed out to prevent the men and hugged the first tree, but the axe fell on her and she died on the spot. Before dying she uttered the now famous couplet of the Bishnois, ‘A chopped head is cheaper than a felled tree’. People from 83 surrounding villages rushed to prevent the men from felling the trees and by the end of the day more than 350 had lost their lives.
When the king heard about this, he was filled with remorse and came to the village to personally apologize to the people. He promised them that they would never again be asked to provide timber to the ruler, no khejri tree would ever be cut, and hunting would be banned near the Bishnoi villages. The village of Jalnadi thus came to be called Khejarli.
The Bishnois will go to any extent to protect the wildlife and the forests around them.Recently this sect was in the news due to the activities of some Mumbai film group that had gone on a hunting spree in their area targeting the black buck. The Bishnois, in keeping to their tradition, prevented them from doing so and lodged a complaint against two of them in the local police station.
The heartland of the Bishnois in the forests near Jodhpur is abundant in trees and wildlife. The landscape around here is greener than elsewhere and the animals mainly antelopes, particularly the blackbuck and the chinkara, in these forests are not afraid of humans and are often seen near the villages eating out of the villagers’ hands. The Bishnois have indeed proved that human lives are a small price to pay to protect the wildlife and the forests around them.
Though they are staunch Hindus they often do not cremate their dead but bury them, as they are not permitted to use wood for the cremation.
There is a saying that goes "Sir santhe rooke rahe to bhi sasto jaan" this means that if a tree is saved from felling at the cost of one’s head, it should be considered as a good deed. It is for this environmental awareness and commitment that the Bishnois stand apart from other sects and communities in India.



سایر پیوند هابه این جمع عاشق طبیعت:

Bishnoism




۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

دور کردن روح


همسر مردی به سختی بیمار شد. در بستر مرگ به شوهرش گفت، "من خیلی تو رو دوست دارم! و نمی خواهم ترکت کنم، و هیچ دوست ندارم تو هم به من خیانت کنی. قول بده وقتی من مُردم هیچ زنی را نبینی، در غیر این صورت روح من برای سرزنش تو خواهد آمد".

برای چند ماه پس از مرگ زن ، شوهر از دیگر زنان دوری می جست، اما به ناگاه در ملاقات با زنی عاشقش شد.

در شبی که آنها برای ازدواج نامزد شدند ، روح همسر سابق مرد بر او ظاهر شد و مرد را برای اینکه به عهد خود وفا نکرده ، سرزنش کرد. روح برای او هر آن چه که بین او و نامزدش گذشته بود فاش کرد، او کلمه به کلمه حرف های بین آنها را تکرار کرد. این موضوع او را آن قدر آشفته کرد که اصلن نتوانست بخوابد.
درمانده شد و از یک استاد ذن که در نزدیکی روستا زندگی می کرد، راهنمایی خواست.

استاد ذن گفت:" چه روح با هوشی". مرد پاسخ دارد:" بله همینطور است، او همه ی جزییات حرف ها و کارهای مرا به یاد می آورد".

استاد ذن لبخندی زد و گفت:"شما باید این چنینی روحی را تحسین کنید، اما به شما خواهم گفت که بار بعد که او را دیدید چه بکنید."

آن شب روح برگشت. و آن مرد هر آنچه استاد ذن گفته بود انجام داد. آن مرد گفت:" شما چه روح دانایی هستید، شما می دانید که من هیچ چیز را نمی توانم از شما پنهان کنم. اگر شما بتوانید پاسخ یک پرسش مرا بدهید ، من نامزدیم را به هم می زنم و تا آخر عمرم تنها خواهم ماند".

روح پاسخ داد:" پرسشت را بپرس."

مرد یک مشت لوبیا از یک کیسه ی بزرگ از کف اتاق برداشت و گفت:" به من بگو چند تا لوبیا در دست من هست."

روح فورن ناپدید شد و هرگز باز نگشت.



Banishing a Ghost
The wife of a man became very sick. On her deathbed, she said to him, "I love you so much! I don't want to leave you, and I don't want you to betray me. Promise that you will not see any other women once I die, or I will come back to haunt you.

"For several months after her death, the husband did avoid other women, but then he met someone and fell in love. On the night that they were engaged to be married, the ghost of his former wife appeared to him. She blamed him for not keeping the promise, and every night thereafter she returned to taunt him. The ghost would remind him of everything that transpired between him and his fiancee that day, even to the point of repeating, word for word, their conversations. It upset him so badly that he couldn't sleep at all.

Desperate, he sought the advice of a Zen master who lived near the village. "This is a very clever ghost," the master said upon hearing the man's story. "It is!" replied the man. "She remembers every detail of what I say and do. It knows everything!" The master smiled, "You should admire such a ghost, but I will tell you what to do the next time you see it.

"That night the ghost returned. The man responded just as the master had advised. "You are such a wise ghost," the man said, "You know that I can hide nothing from you. If you can answer me one question, I will break off the engagement and remain single for the rest of my life." "Ask your question," the ghost replied. The man scooped up a handful of beans from a large bag on the floor, "Tell me exactly how many beans there are in my hand.

"At that moment the ghost disappeared and never returned.


پیام های خود را اینجا بنویسید

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

گوشه هایی از روش های زندگی زنان ما

در پارک مشغول ورزش بودم خانمی خیلی جدی و مرتب ،آمدو پس از سلامی شروع به ورزش کرد. پس از زمانی کوتاه سر صحبت را باز کرد مدت یک ساعتی با هم ورزش کردیم و حرف زدیم. در طی این مدت قسمتی از زندگیش را برایم تعریف کرد که خلاصه اش این بود: چهل و چهار سال داشت و هیجده سال از مادر ش که سکته کرده بود پرستاری کرده بود مادرش چهار سال پیش فوت کرده و هشت سال آخر عمرش را زندگی نباتی داشته است. او می گفت جوان که بود مادرش روی خواستگارهایش عیبی میگذاشت تا به این وسیله او را برای پر کردن تنهایی خود نگاه دارد. وقتی که سکته کرد و احتیاج به پرستاری داشت او حتی دانشگاه را نیمه رها کرده و به پرستاری پرداخت. تا زمانی که مادرش می توانست حرف بزند همیشه از او توقع پرستاری داشت وحتی مادرش به زبان می آورد که او وظیفه دارد تا از مادرش پرستاری کند، تازه گاهی هم اعتراض می کرده است که چرا خوب پرستاری نمی شود. می گفت گاهی تا چهار صبح بیدار بوده و مجبور بود با کمک قرص خواب بخوابد. جوانیش را برای نگهداری از مادرش گذاشت و حالا تنها مانده و در فکر پیدا کردن همسر است !