در پارک مشغول ورزش بودم خانمی خیلی جدی و مرتب ،آمدو پس از سلامی شروع به ورزش کرد. پس از زمانی کوتاه سر صحبت را باز کرد مدت یک ساعتی با هم ورزش کردیم و حرف زدیم. در طی این مدت قسمتی از زندگیش را برایم تعریف کرد که خلاصه اش این بود: چهل و چهار سال داشت و هیجده سال از مادر ش که سکته کرده بود پرستاری کرده بود مادرش چهار سال پیش فوت کرده و هشت سال آخر عمرش را زندگی نباتی داشته است. او می گفت جوان که بود مادرش روی خواستگارهایش عیبی میگذاشت تا به این وسیله او را برای پر کردن تنهایی خود نگاه دارد. وقتی که سکته کرد و احتیاج به پرستاری داشت او حتی دانشگاه را نیمه رها کرده و به پرستاری پرداخت. تا زمانی که مادرش می توانست حرف بزند همیشه از او توقع پرستاری داشت وحتی مادرش به زبان می آورد که او وظیفه دارد تا از مادرش پرستاری کند، تازه گاهی هم اعتراض می کرده است که چرا خوب پرستاری نمی شود. می گفت گاهی تا چهار صبح بیدار بوده و مجبور بود با کمک قرص خواب بخوابد. جوانیش را برای نگهداری از مادرش گذاشت و حالا تنها مانده و در فکر پیدا کردن همسر است !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر