۲۲ مرداد ۱۳۸۹

حکایتی از بایزید بسطامی

مردی نزد شیخ با یزید بسطامی رفت و گفت: « ای شیخ! من پسری دارم كه شما را خیلی دوست دارد. می خواهم او را داماد كنم. مجلسی داریم. دوست دارم یكی از شاگردان شما به خانه ما بیاید و در جشن ما شركت كند و از غذای ما بخورد. خواهش می كنم دعوت ما را قبول كنید. »
شیخ بایزید به درویشی اشاره كرد و گفت: « برو دل این مسلمان را خوش كن. »
درویش به خانه آن مرد رفت و در جایی كه برایش آماده كرده بودند نشست. مرد میزبان شروع به پذیرایی از او كرد. وقتی سفره را پهن كردند. درویش لقمه ای برداشت كه بخورد.
مرد گفت: « مدتهاست كه آرزو دارم درویشی به خانه من بیاید و از غذای من بخورد. این یك لقمه كه داری می خوری از هزار سكه طلا برای من با ارزش تر است. »
درویش لقمه ای را كه برداشته بود سر جای خود گذاشت و دیگر دست به غذا نزد. بعد هم پیش شیخ بایزید برگشت. مرد برای عذرخواهی و تشكر پیش شیخ آمد و گفت: « نمی دانم كه این درویش از من چه بدی دید كه لب به غذا نزد؟ »
شیخ از درویش پرسید كه چه دیدی و چه كار كردی؟
درویش گفت: « اول كه به خانه او رفتم، خیلی با خوشرویی و احترام رفتار كرد. می خواستم دعایی در حق او بكنم و از خداوند چیزی برای او بخواهم. چیزی كه از هشت بهشت برتر باشد اما او ارزش كار خود را پایین آورد و یك لقمه غذا را به هزار سكه طلا فروخت. وقتی فهمیدم كه ارزش هر كاری را به پول می سنجد، نتوانستم غذای او را بخورم.

برداشت از اینجا