۲۵ خرداد ۱۳۸۵

شعری از سنباد نجفی

مر گ کجاست؟
برای توکا ومانا نیستانی
نقاشان شعر
نه آنجا که چشم نمی بیندچشم راو
.قدم از قدم نمی توان برداشت
نه آنجا که شهر ،شوره زارشده از عطش و
.ازتلخی،هیچ ماری به اطرافت نمی آید
نه آنجاکه عیسی ویهودابه چهره اندو
.العازروعابر به یک کردار
نه آنجاکه رود به دره تعظیم می کند
یا جاده ها به قتل می رسند در برهوت
نه آنجا که کلاغان به هنرِ کفن کردن می نگرندو
.دستانِ آتش و دود و دعا به هواست
مرگ آنجاست
که هر که آمدظلمت را بزداید
ظلمت او را از هستی زدود
مرگ آنجاست
که هرکس آمد،شمعی روشن کند
سوزانده شد
آنجا که هرکس از حسرتِ نور
در خویش
. به آتش کشیده شد
1377سروده شده در
از کتاب مجموعه شعر ملودی منهدم

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

مرگ آن چاست که من آن آن جام...

ناشناس گفت...

سلام پروانه ي عزيز..مثل هميشه از محبت و مهرباني تو اگر بنويسم
تشكركه بيشتر از تشكر...تشكر مي كنم..
..............................................................................................
از خصوصييات روح چيني ...گرايش شديد به مليت پرستي قوميت پرستي
و طبيعت پرستي ست.در ايران و در اروپا و نقاطي ديگر..وقتي انسانها
مي خواهند از فشار بار اضافي زندگي روز مره شان بكاهند.به گوشه كنار
يك غار..به گوشه كنار يك خانه..به گوشه كنار يك مسجد..به گوشه كنار
يك معبد ...به حساب ما گفتني ..پناه مي برند..و بنوعي به رياضت
مي مانند.اما روح اصيل يك چيني به طبيعت مي رود .پاي طبيعت مي ماند
پاي طبيعت به رياضت مي نشيند.
روح يك چيني اصيل..با توجه به گرايش شديد به مليت قوميت طبيعت
حتا در جنگ شعر نقاشي مينياتور مجسمه سازي و.و.و. آنقدر غرقه
مي شود و در عمق و ژرفاي آن موضوع قرار مي گيرد..كه بقول ما سر
از پاي نمي شناسد..
آن قصه ي چيني ..يك قصه از برهنگي ( زلالي..پاكي)‌..يك ماه در تصور
يك چيني در دامنه ي يك رودخانه ي دور ..كه آنقدر آن صحنه را زيبا
..بدور از مجاز ..و در واقع اصلي و بديع مي بيند ..كه براي دستيابي
به آن روح خواستني ..به آب رود خانه مي زند..
و ما مي بينيم ..كه آب بوي برهنگي مي گيرد ..چرا كه با ماه همآغوش
شده..ماه سوگوار آن روح لطيف يك چيني به سوگواري مي نشيند
و مرد چيني ..به گل يخ مي پيوندد...اين نگاه روح يك چيني ست..به
طبيعت......در فلسفه..در مذهب هم ..همين طور عمل مي كند..
حتا در موسيقي..

ناشناس گفت...

راستي پروانه...( يك عكس قشنگ ديگر)....منوياد فيلم ( باشو غريبه ي
كوچك ) انداخت از بهرام بيضائي ( خردمند) ..كه سوسن تسليمي
وقتي باشو رو مي بره كنار رود خونه ..و مي خواد سياهي چهره شو
با آب و صابون به حساب سفيد كنه يا بشوره..ميگه....سفيده ني به
كه ني به.....يعني سفيد نميشه ..كه نميشه.....ياد سوسن تسليمي
هم ..كه هر كجاي اين خاكه....سبز...

ناشناس گفت...

....................................
مثل ضحاك نباش ...تو فريدون مني...
................................................
به ...مانا
وقتي از شكلك هر شكل شكيلانه به شعر مي ماني
شكل شكلك هايت
مثل لبخند
تماشادارد
باز هم .. حدس هر لبخند ست
و تماشائي تر
وقتي از طنازي
به افق سوز غم يك بازي
خوب من
ناجوانمردانه دستكي مي يازي
ميدانم
جايگاه هنر و رقصيدن بي مرزست
.............................
از خيابا ن بد يك ادرار
تا مسير خوش عطر پندار
دو سه ايستگاه ..توقف كردن
به گمانم بد نيست
من نديدم
((( منوچهر))) با زبان تلخي
كاريكاتوري از( كاوه) و( آرش) و ( كورش) بكشد
مثل ضحاك نباش
تو كلاله هستي
تو فريدون مني
شرقي ساده ي من
با تمام اينها
دوستت ميدانم
دوستت ميدارم.....

ناشناس گفت...

مرگ آنجاست
که هرکس آمد،شمعی روشن کند
سوزانده شد
آنجا که هرکس از حسرتِ نور
در خویش
. به آتش کشیده شد

مهران گفت...

نه و اين را با تمام جرات خويش مي گويم
مرگ بر سر صالحان با اجازه مي آيد و مي پرسد به احترام هر چه تمام
آيا اجازه مي دهيد جان شريف را بستانم
و بر خائنان , بدكاران , ديو سيرتان به صلابت و سرعت فرو مايد و جان مي ستاند اين است فرق جان عاشقان و فاسقان

ناشناس گفت...

سلام عشق من پروانه ی مهربان
این شعر آقای نجفی خیلی زیباست و من امیدوارم مانا زود تر آزاد شود این کاریکاتوریست بزرگ تقصیری نداشت به قول دوستی این عقده ی چندین صد ساله ی ترکاست ربطی به مانا نداشت بغض ترک ها مثل پنبه زاری بود که دنبال بهانه ای برای سوختن و ویرانی بود... علی کل حال و احوالات به امید رهایی برتر.. راستی شعر اولشون هم منظورم کهربایی است"شیدای آن شاعرم که چون شعربه نظم کشد گیسوی تو را هر کجا باشم به رویایت رنگ کهربایی میزنم
ای که مهرت کیمیاست در کهربای دلم
قلب بگشای
مخصوصا اینجاش قشنگه یعنی عالیه..برای من که مویم از جدایی رنگ عزا دارد (از این جور حسن تعلیل های خوب در ادبیات نادر
است)

چشمانم اما از بس رویای تو رادیده رنگ گیسوی تو را دارد
راستی یادم نبود حفظش کردم
اینو خودم اضافه کردم "منم شیدای آن شبم که در تاریکی چشمانت قیام کند"
در مورد این کتاب خیلی نا گفته ها هست.. .. اگه خدا عمری بده..

ممنونم مهربان.. که به فکر منی ..همین فقط همین برای من کافیست..

راستی نازنین من.. منو دیگه از لیست دوستانت اگه دوست داشتی بردار دیگه دوران طلایی تنها تر از طلوع .. به پایان رسید این بهار محکوم خزان شد..
من بچم بابا من لیاقت ندارم در این لیست باشم اینجا همه صاحب سبکند همه
شاعرند همه آدم بزرگند من ... کجا؟
داریم به "روز واقعه" نزدیک تر می ..
شیم

ممنون از آقای بیضایی که این واژه وفیلم را برای ادبیات ایران زمین ساخت وگرنه من می موندم چی بگم!...

بدرود..

ناشناس گفت...

به نظر من آدم های بزرگ و خوب زودتر می میرند
...
من که با چشمانم 2 رو دیدم...

برای آقای یاران مهر..

ناشناس گفت...

رامين...... شنبه 27/3/1385 - 16:59
با سلام...پروانه ی عزيزم..اگر با دقت به شعر نوشته شده ام..باز با دقت بيشتر توجه کنی..من نوشتم..مثل ( ضحاک) نباش..تو فريدون منی..و ....
من در جائی ميگويم ..تو مثل پروانه ای...و در جائی ديگر می گويم ..تو مثل گرگی...اگر به کسی بگويم که مثل پروانه نباش..به عقلم شک کن..چون نمی فهمم.اگر به کسی گفتم مثل گرگ نباش..فکر نميکنی ..من آن فرد و يا آن شخص را در قالب گرگ نبرده..از سر خير خواهی می گويم
که شبيه به گرگ عمل نکن..و اگر به کسی بگويم
که مثل پروانه نباش ..در واقع ..دارم زيبائی و ظرافت.و قشنگی را انکار ميکنم...پس اگر نوشتم..مثل ضحاک نباش و عمل نکن ..و بنوعی تو فريدونی و همه ی آنچه نوشتم..از سر دلسوزي و خير خواهی به نظر شما معنا نميدهد...فرق بين آينه ی محدب و مقعر ..در ( يک) چيز خلاصه می شود...

ناشناس گفت...

شعر های سنباد را دوست دارم.

ناشناس گفت...

سلام پروانه.ی عزیزم....ياد دکتر غلامحسين ساعدی..( گوهر مراد) به خير ..که می نوشت... و چه ناز و شيرين می نوشت..که يک روستائی بود ..بنام ( بيل)‌ ...مثل صدها روستاهای ديگر....که تنها پناهگاه و تسلی دهنده شان زيارت گاه ( نبی آقا)‌بود...و آن ( پوروسی ) ها ..که شغل عمده شان گدائی بود...حتمن ..خواندی نازنين...و ..خبر خاص نيست يک ( پوروسی) به وبلاگم ..حمله کرده و مغول وار مرا به دوئل دعوت کرده..از اون دون کيشوت ..های ..ببخشيد..( چسفيلی ) ست....

ناشناس گفت...

شعر آقاي بقايي از كتاب در پيچ و تاب زلفش ميباشد