۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

آخرین سمنو پز خانواده

عکس از سالار


هر سال نزدیک سال نو که می شد اگر تهران بود بار سفر رو می بست و میرفت گرگان . باید سمنو می پخت. چقدر سمنوهاش خوشمزه بود. سمنو پختن کار بسیار دشواریه. دوستا و فامیلش ،زن ومرد وکودک با هم جمع می شدند و سمنو می پختند.
کیمیا خواهرزاده ی کوچکم که یک بار همراه خواهرم رفته بود سمنو پزان برای ما اداشو در می آورد که دست به کمر رو صندلی نشسته (لپاشم باد می کرد آخه اون چاق بود) هی به این و اون دستور میده همه هم از اینکه اون بهشون دستور میداد خوشحال بودند و هر چی می گفت انجام میدادند واقعا اسمش بهش میاد. اونوقت با یک آب و تاب و ابهتی می گفت «شهر بانو» آخرش هم می گفت: واقعا بانوی شهر بود.
ما هم از تعریفش می خندیدیم.
هیچوقت نتونستم اون موقع سال برم سمنو پزان . هم کارهای خانه و هم اینکه پایان سال شرکت کار زیادی داشتیم و نمی تونستم کار رو ترک کنم. این دو بهار ی آخری که گذشت سمنو نداشتیم آخه بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و زمینگیر شده بود. همیشه با خودم می گفتم وقتی رفت دیگر کسی از خانواده سمنو نخواهد پخت. داستان این آخرین ها سال هاست که تکرار می شود. و چقدر غمناکه ولی ناچار پیش میاد و هیچ کاریش نمیشه کرد.
دو سه روز پیش به همسرم می گفتم از کسانی که او را سالها می شناختند و در مراسم خاک سپاری و ختم و.. شرکت کردند روشن بود که زن با محبتی بود هر چند بعضی می گفتند خوردن رو خیلی دوست داشت و پرتوقع بود ولی همونا خیلی دوستش داشتند امیدوارم رفتار های کهنه شو با خودش در خاک کرده باشه و به من و تو نرسیده باشه .
حالا که فکر می کنم می بینم سمنو پزونش با اون شکل که همه آنهایی که دوسش داشتند رو هم با خودش برد. آنهایی که سمنو را هم می زدند انگار احساسشان را هم منتقل می کردند. هیچ سمنویی که از سوپر ها می خریم به اون خوشمزه ای نیست. بیشتر اونهایی که سمنو از گوشه خیابون برا سفره هفت سین می خرن بعدش می ندازنش دور و اصلن لب نمی زنن ببینن چه مزه اییه.
امروز تو آشپز خانه که بودم چشمم افتاد به چند تا پیش دستی قدیمی که چند وقت پیش از تو خونه ش برداشتم و به پرستارش گفته بودم اگه دنبالش گشت بهشون بگو من بردم و هر وقت خودش از جاش بلند شد برشون می گردونم.
آخه می ترسیدم اونجا آدمایی که میان و میرن قدر اینا رو که برای ما سالها خاطره بود از بین ببرن. همیشه چشمم دنبالشون بود. حالا تو فکرم اینا رو چه کنم. هشت تاست باید نفری دو تا بدم به نوه ها.آخه 4 تا نوه داره. تو این فکرا بودم که یاد داستا ن آخرین... مریم افتادم در ادامه داستان را با قلم زیبای یار قدیمی و مهربانم مریم گرامی می آورم.

__________________________________________


«توت و تار» داستانی از «مریم سپاسی»

عکس از فرناز

تقدیم به فرشاد فداییان و الهام گرفته از
فیلم مستند او درباره ی زندگی مرحوم حاج قربان سلیمانی با عنوان
"آخرین بخشی"

"توت و تار"

عليرضا تابستان را خيلي دوست داشت؛توت‌هاي باغشان مي رسيد و آنقدر توت مي داد كه زمين را هم پر مي كرد. از پايين درخت به شاخه‌هاي پر بار نگاه مي كرد و توت‌هاي سر شاخه‌ها به او چشمك مي زدند؛گاهي هم روي زمين خم مي شد و به مورچه‌ها و حشرات ريزي كه به آرامي سهم خود را مي بردند، چشم مي دوخت.
در يكي از آن تابستان هاي پر از شادي و بازي‌هاي كودكانه،وقتي ميوه‌ها هنوز كاملا نرسيده بودند، عليرضا از درخت بلندي بالا رفت تا توت‌هاي رسيده‌ي سرشاخه‌ها را بچيند؛مدتي بالاي درخت ماند و سردرختي ها را خورد،خيلي خوشمزه بودند اما ناگهان پايش ليز خورد و از بالا به پايين پرت شد و پاهايش شكست.شكستگي پاهاي او خيلي جدي بود و مجبور شدکه چند روزي در بيمارستان بماند ، وقتي با پاهاي گچ گرفته به آبادي برگشت، همه خوش‌حال بودند و مي گفتند كه خدا خيلي رحم كرده و برايش قرباني كردند اما او غمگین بود. ديگران نمي دانستند كه تابستان گرم براي يك پسر پر جنب و جوش وقتي كه نتواند راه برود، بسيار طولاني خواهد بود.
حاجي بابا، وقتي به عيادت او آمد، دوتار خودش را آورد.عليرضا خيال كرد كه پدر بزرگ مي خواهد برایش ساز بزند اما او آمده بود تا دوتارش را به نوه اش بدهد.
پدربزرگ، سازش را خیلی دوست داشت او يك بخشي بود و علاوه بر مهارت در ساز زدن و ساختن ساز ، داستان های زيادي بلد بود که آن‌ها را با آوازي مخصوص مي خواند. بخشي‌ها سواد خوب و حافظه اي قوي دارند تا بتوانند آن همه قصه و شعر را به خاطر بسپارند. پدربزرگ شهر به شهر سفر کرده بود تا قصه های جدید و یا قدیمی را که بلد نبود یاد بگیرد و یادداشت کند و یا از بخشی های دیگر بپرسد.عليرضا نمي دانست كه چرا حاج بابا، ساز محبوبش را كه خيلي برايش اهميت داشت به او مي دهد. با خودش فكر كرد كه شايد حالش خيلي بد است و دل پدربزرگ برایش مي سوزد.
آن شب، عليرضا تا نزديكي‌هاي صبح نخوابيد؛ درد داشت و کلافه بود با آن پاهاي سنگين نمي توانست به پهلو ها بچرخد، به سازی كه در کنارش بود نگاهي كرد و سرانجام به خواب رفت و خواب عجيبي ديد؛ در خواب، پاهايش سالم و سبك بودند؛ پدربزرگ خوش‌حال و سرحال زير درخت توت قديمي با اشتياق ساز مي زد و داستاني را مي خواند. مردم آبادي همه جمع شده بودند و با دقت به او گوش مي دادند مثل همان موقع‌ها كه در مولودي ها مردم جمع مي شدند و به ستايش پيامبر اسلام گوش مي دادند.
قصه‌ي پدربزرگ كه آن را باصداي شيريني مي خواند اين بود:
عزيزانم...
من را كه حالا سازي گوشنوازم ببينيد... بخشي از يك درخت توت بودم؛ مثل همين كه در سايه اش نشسته ايد؛ این مرد مرا از ميان تكه‌هاي بريده ي درخت انتخاب کرد؛نوازشم كرد و همچون دوستي قديمي ضربه اي بر پشتم نواخت.
روز بعد، با قاشکی مرا تراشيد تا همچون كاسه اي شدم؛ آن قدر آرام و با حوصله کار می کرد كه تعجب كرده بودم. بي قرار، منتظر بودم تا بدانم كه چه خواهم شد.سپس دسته‌اي تراشيد و به كاسه ام وصل كرد و با دقت و با رنگ هاي طبيعي رنگم زد؛با ظرافت، گوشي هاي قشنگم را تراشيد و تارها و پرده‌هاي مرا با سرانگشتان جادويي‌اش بست.
تارهاي من در ابتدا از جنس ابريشم بودند.آن زمان‌ها كسي از تارهاي سيمي استفاده نمي كرد و بهترين تارها از ابريشم ساخته مي شدند، ابريشمي كه از پيله‌هاي كرم ابريشم تنيده شده بود؛ كرم‌هايي كه شايد از برگ‌هاي درختي كه بخشي از آن بودم تغذيه كرده بودند.
اولين بار كه سيم مرا كشيد، صدايش نا آشنا و عجيب بود اما،از آن روز به بعد مونس هم شديم، در غم و شادي همراه هم بوديم. هربار كه ميلاد مباركي بود، شادي خود را با ديگران جشن مي گرفتيم؛ حتي در تولدهاي افراد خانواده و آبادي ، مثل همان روز برفي زيبا كه تو به دنيا آمدي و حتي هر وقت كه عزيزي را از دست مي داديم؛ مثل مرگ برادرانت ، علي و رضا....
اگر روزي به سراغ من نمي آمد، دلتنگ و غمگین مي شدم و صدايم مي گرفت اما، گذشت زمان صداي مرا زیباتر كرد.پنجاه سال طول كشيد، پنجاه سال دوستي و همكاري چنين صداي گوش نوازي را به وجود آورد.
نور چشم من !
تو از درخت توت افتادي و من هم پنجاه سال پيش از درخت توت افتادم و حالا سرنوشت ما را به هم رسانده است!
بابا بزرگ بايد جايش را به كسي بدهد؛ حالا نوبت توست فرزندم!
بيا و مرا در آغوش بگير!
عليرضا از خواب پريد.دوتار هنوز در كنارش بود؛ با احترام آن را برداشت و لبخندي زد؛آرام آن را روي سينه اش گذاشت و ديگر بار به خوابي شيرين فرو رفت . صداي زيباي ساز در آبادي رويايش پيچيد.
پاييز آن سال وقتي گچ پاهاي ‌ او را باز كردند، بچه‌هاي آبادي را زير درخت توت قديمي جمع كرد و با دوست جديد و با ارزشش، دوتار با تجربه، قصه ي توت و تار را با شادماني خواند.

تیر ۱۳۸۷

برداشت از : دیگر زمان