۲۶ فروردین ۱۳۸۸

بیهوش شدن رودابه در سوگ رستم

چنین گفت رودابه روزی به زال / که از زاغ و سوگ تهمتن بنال

همانا که تا هست گیتی فروز / ازین تیره‌تر کس ندیدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد / غم ناچریدن بدین بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد / که هرگز نیابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پیلتن / مگر باز بیند بران انجمن

ز خوردن یکی هفته تن باز داشت / که با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاریک شد / تن نازکش نیز باریک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند / همی رفت با او ز بیم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد / ز بیچارگی ماتمش سور شد

بیامد به بستان به هنگام خواب / یکی مرده ماری بدید اندر آب

بزد دست و بگرفت پیچان سرش / همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار / ربود و گرفتندش اندر کنار

کشیدند از جای ناپاک دست / به ایوانش بردند و جای نشست

به جایی که بودیش بشناختند / ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچیز تا گشت سیر / فگندند پس جامه‌ی نرم زیر

چو باز آمدش هوش با زال گفت / که گفتار تو با خرد بود جفت

هر آنکس که او را خور و خواب نیست / غم مرگ با جشن و سورش یکیست

برفت او و ما از پس او رویم / به داد جهان ‌آفرین بگرویم

به درویش داد آنچ بودش نهان / همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام و از جایگاه / روانِ تهمتن، بشوی از گناه

بدان گیتیش جای دِه در بهشت / برش ده ز تخمی که ایدر بکشت


1