یک پیشوای ذن به مقابل درب قصر شاه رفت. هیچ یک از نگهبان ها از ورود او به قصر جلوگیری نکردند. او بطرف جایی رفت که شاه بر تخت شاهی اش نشسته بود.
شاه که بیدرنگ ملاقات کننده را شناخته بود، پرسید:شما چه می خواهید؟
پیشوا پاسخ داد: جایی در این مسافرخانه برای خوابیدن می خواهم.
شاه گفت: اما اینجا مسافرخانه نیست بلکه قصر من است
- می توانم بپرسم پیش از شما صاحب قصر چه کسی بود؟
- پدرم . او از دنیا رفته است .
- و پیش از او چه کسی صاحب قصر بود؟
- پدر بزرگم . او نیز از دنیا رفته است .
- و این جایی که مردم برای زمانی کوتاه در آن زندگی می کنند و سپس می روند، آیا درست شنیدم که شما گفتید؟"اینجا یک مسافر خانه نیست"
A famous spiritual teacher came to the front door of the
King's palace. None of the guards tried to stop him as he entered and made his way to where the King himself was sitting on his throne.
"What do you want?" asked the King, immediately recognizing the visitor.
"I would like a place to sleep in this inn," replied the teacher.
"But this is not an inn," said the King, "It is my palace."
"May I ask who owned this palace before you?"
"My father. He is dead."
"And who owned it before him?"
"My grandfather. He too is dead."
"And this place where people live for a short time and then move on - did I hear you say that it is NOT an inn?"
شعری از سندباد نجفی
کاروانسرا
کاشانه نیست
باید برویم
تا در خانه ی خویش خاک شویم.
اول کاسه ای آب راه را بدرقه کرد
آخر یک خروار خاک.
آنکه خود را ساکن کاروانسرا که نه
حاکم آن خواند
مورچگان در جمجمه اش سکونت که نه
حکومت دارند...
۱ نظر:
سرای گذر
من گاهی اینجا نمیام همیشه بهتون سر میزنم ولی بعضی وقتها نظر میزارم ببخشید برای بقیه چیزس به ذهنم نمیرسه مشخصات نویسنده
فرشته
یکشنبه 7 بهمن ماه سال 1386 ساعت 11:27 AM
دم بعضی از زنهای دنیا گرم که واقعا عقلشون کار میکنه و جواب کم نمیارن .
با این داستانت خیلی حال کردم مرصی (-:O
پاسخ:
تازه ده هزار تا جواب داشتم فقط یکیشو نوشتم
ممنون که گاهی به اینجا میایی مشخصات نویسنده
فرشته
http://freshblog.blogsky.com/
شنبه 6 بهمن ماه سال 1386 ساعت 9:47 PM
چه داستان زیبایی
مشخصات نویسنده
فریدون
جمعه 5 بهمن ماه سال 1386 ساعت 4:23 PM
کاروانسرا
کاشانه نیست
باید برویم
تا در خانه ی خویش خاک شویم.
اول کاسه ای آب راه را بدرقه کرد
آخر یک خروار خاک.
آنکه خود را ساکن کاروانسرا که نه
حاکم آن خواند
مورچگان در جمجمه اش سکونت که نه
حکومت دارند...
مشخصات نویسنده
پاتوق گورکن ها
جمعه 5 بهمن ماه سال 1386 ساعت 2:34 PM
اگر مرده باشد !
http://royaee.malakut.org/ مشخصات نویسنده
پروانه
جمعه 5 بهمن ماه سال 1386 ساعت 12:33 PM
ربطش به سیم رابطشه !
رونوشت به کامنت قبلی مشخصات نویسنده
فیروز
جمعه 5 بهمن ماه سال 1386 ساعت 08:32 AM
عمرابن خطاب به کمک پسرش خانه میساخت.پسر روی دیوار بود و ابن خطاب برایش خشت پرتاب میکرد. پیامبر بگذشت و از پسر که روی دیوار بود پرسید چه می کنید. پدرت کجاست؟ ابن عمر گفت: خانه می سازیم و پدرم آن طرف دیوار است. پیامبر گفت: به پدرت بگو عمر آنقدر طولانی نیست که مقداری از آن هم به خانه سازی بگذرد. و برفت.
عمر از پسر پرسید با که سخن می گویی؟ پسر شرح دیدار و کلام پیامبر را به عمر رساند. عمر به پسرش گفت از دیوار بیا پایین. دست بقیه خانواده را گرفت و به مسجد رفت و تا آخر عمر در مسجد بزیست.
پاسخ:
دارم فکر می کنم هیچکس خانه نمی ساخت و همه تو مسجدا زندگی می کردند.
مشخصات نویسنده
محسن
http://after23.blogsky.com/
جمعه 5 بهمن ماه سال 1386 ساعت 00:15 AM
نام :
پست الکترونیکی :
وب / وبلاگ :
ارسال یک نظر