۹ دی ۱۳۸۷

1-ویس ورامین


کتابی که در دست دارم چاپ 1314"کتابخانه و مطبعه ی بروخیم" می باشد که مجتبی مینُوی آن را تصحیح نموده اند.
ویس و رامین همانند شاهنامه نخستین بار در هندوستان به چاپ رسیده است.
نسخه های خطی موجود به جز دو فصل از دو موضوع مختلف که در 9 ورق در موزه ی بریتانیا سه نسخه در موزه های برلین و بادلیان در آکسفورد و کتابخانه ی ملی پاریس می باشند . در سال 1912 Oliver Wardropآن را به انگلیسی ترجمه و منتشر کرده است.
همه ی کتاب های پس از اسلام(قبل از اسلام همه نابود گردیده است) به جز مثنوی دارای مقدمه است. ابتدا ستایش یزدان سپس پیامبران و امامان وسلطان و پادشاهان و مختصری در مورد خود نویسنده . در این کتاب نیز این ترتیب رعایت گردیده است.
ستایش یزدان

سپاس و آفرین آن پادشا را/که گیتی را پدید و آورد ما را

کتاب با این بیت آغاز می گردد و با ستایش های دیگر ادامه می یابد.

آغاز داستان ویس و رامین
در این بخش جشنی بسیار با شکوه با ابیاتی بسیار زیبا به تصویر کشیده می شود:

چه خرّم جشن بود اندر بهاران / به جشن اندر سراسر نامداران
ز هر شهری سپهداری و شاهی/ زهر مرزی پری رویی و ماهی

سپس نام شاهان و بزرگان خراسان و شیراز و آذربایگان و ری و گرگان و...را با همراهانشان می آورد .
تا به موبد می رسد که چشم همه را خیره کرده است:

سر ِ شاهانِ گیتی شاه مــــوبد/که شاهان چون ستاره ماه موبد
به پیش اندر نشسته جنگجویان / ز بـــــالا ایســـتاده ماهـــرویان
بزرگان مثل شیران شــــــــکاری /بتان چـــون آهــوان مـرغـزاری
نه آهـو می رمـیـد از دیـدن شیــر/ نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
ز یک سو مطربان نالنده بر مُل / دگر سو بلبلان نالنده بر گل
همه کس رفته از خانه به صحرا / برون برده همه ساز تماشا
زمین از بس گل و سبزه چنان بود / که گفتی پر ستاره آسمان بود

این بیت ها به شکلی بسیار زیبا جشنی بهاری به خصوص خیره کننده بودن شاه موبد و همراهان و جواهر آلاتش را به تصویر می کشد که گویی در آن بزم شرکت داری.
(با کلیک روی عکس می توانید این صفحه از کتاب را بخوانید)

نظاره کردن ماهرویان در بزم شاه موبد
در اینجا پری رویان گیتی را با صفاتی مانند بت و ماه پیکر و نازدلبر و توصیف گون و رخ و پیکر و دیده چون گوزن و این که از کجای گیتی آمده اند ونامشان چیست را باز گو می کند. نام های که به کار رفته:شهرو از ماه آباد( همدان) آبنوش از گرگان، دینار گیس ، زرین گیس، شیرین ،پری ویس،آب نار،آب ناهید،گلاب، یاسمن. نامهای مه رویان چین و ترک و روم و بربر را نمی آورد و از آنها به نام بتان یاد می کند.

شاه موبد اینها را نظاره می کند و شهرو را در این بین از همه نیکوتر و خوشتر می یابد و با واژه ها یی ناب چندین بیت در وصف شهرو می سراید:

زمین دیبا شده از رنگ رویش/ هوا مشکین شده از بوی مویش
هم از رویش خجل باد بهاری / هم از مویش خجل عود قماری
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
شاه موبد شهرو را نزد خود می خواند و بر تخت می نشاندش و یک دسته گل صد برگ هم رنگ رخ اش به او می دهد. و از شهرو می خواهد که همسر او بشود .
به تنهایی مر و را پیش خود خواند/ به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد /گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشی/ بدو گفت ای همه خوبی و کشی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست / تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم تو را با جان برابر/ کنم در دست تو شاهی سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان / چو پیش من بفرمانست گیهان
تو را از هر چه دارم بر گزینم / به چشم دوستی جز تو نبینم
به کام زیم با تو همه سال / ببخشایم به تو سیم و زر و مال
تن و جان در رهت قربان کنم من/هر آن چیزی که گویی آن کنم من
اگر با روی تو باشم شب و روز / شب من روز باشد روز نوروز

شهرو چون این را از زبان شاه موبد شنید با ناز و نیکویی پاسخ داد چرا به او که شوی دارد افسوس دارد؟ او دارای فرزندانی از شوی خود است که همه گُرد و سالار و هنرمندند و بهترین ِ آنها "ویرو" است که آزاده و مانند پیل زورمند است.و سپس شهرو از جوانی خود می گوید:
ندیدی تو مرا روز جوانی/ میان ناز و کام و شادمانی
بسا رویا که از من رفت آبش / بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی / بودی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی / نسمیم مردگان را زنده کردی
و از حال اکنون خو د با رخ زردش و بوی کافور و قد دو تا شده اش می گوید:
زمانه زرد گل بر روی من ریخت / همان مشک ام به کافور اندر آمیخت
ز رویم آب خوبی را جدا کرد/ بلورین سرو قدم را دوتا کرد

و سخن شهرو با این دو بیت استادانه به پایان می رسد که می گوید برای پیری چو من جوانی کردن ناشایست است و این کار من موجب خواهد شد به چشم تو هم خوار شوم:
هـر آن پـیری کـه بُـرنایـی نمـاید/ جـهـانــش نـنـگ و رســوایی فـزایـد
چو کاری بینی از من ناسزاوار / به زشتی هم شوم به چشم تو خوار


ادامه دارد


۶ دی ۱۳۸۷

ویس ورامین - تریستان و ایزوت

نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد
به روزوشب بودبی خوردو بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی از خار اودستش خلیده
به امید،آن همه تیمار بیند
که تا روزی بر او گل بار بیند

" از نامه چهارم ویس به رامین"
*********
این قسمت در روز 8/10/87 به متن اضافه گردیده است:
زمانی که رامین ویس را ترک کرده و به "گل " دل می بندد .ویس شروع به نامه نگاری به رامین می کند که از زیباترین و مشهورترین نامه های تاریخ ادبی ایران است . در این نامه ها حالت های روحی و فکری ویس را نسبت به رامین با شعر های زیبا بیان شده است.

وقتی به جستجو در گوگل می پردازی بیشترین حرفها را در باره ی این کهن ترین داستان عاشقانه ایران زمین تارنگارهای خارج از ایران می یابی یک نمونه از آن را در اینجا می آورم. لازم به گفتن است که هیچ یک به شیرینی خواندن خود کتاب نیست.
*********

پروفسور هانس ورنر بیرهوف، صاحب کرسی روانشناسی اجتماعی در دانشگاه بوخوم ِ آلمان در یک اثر تحقیقی که اخیراٌ با نام «آنچه که عشق را پایدار می‌‌کند» انتشار یافته، از میان عواملی که به پایداری رابطه‌‌ی عاشقانه کمک می‌‌کند، بیش از همه بر رابطه‌‌پذیری فرد تاکید می‌‌کند. در این زمینه روانشناسان معتقدند که فرد هرگاه در سال‌‌های کودکی از محبت مادر به اندازه‌‌ی کافی بهره برده و اعتماد، محرمیت و مهر را در آغوش مادر تجربه کرده باشد، می‌‌تواند با معشوقش یک رابطه‌‌ی مطمئن برقرار کند. در غیراین‌‌صورت رابطه‌‌اش با معشوق از نوع رابطه‌‌ی نامطمئن و در نتیجه توأم با بدگمانی خواهد بود. چنین فردی از یک سو نزدیکی به یار را طلب می‌‌کند و از سوی دیگر به دلیل واهمه‌‌هایی که دارد، نزدیکی به او را نمی‌‌تواند تحمل کند. در داستان عاشقانه‌‌ی ویس و رامین، ویس از هر نظر قربانی مادر است. مادر با اقدام نامعقول خویش سرنوشت ویس را پیش از زاده شدن تعیین کرده و اکنون باید ویس به استناد عهدی که مادر با شاه موبد بسته، به جای زیستن در کنار شوهر جوان و مرد مورد علاقه‌‌اش، در بدترین احوال هنگامی که پدرش را کشته و او را از حجله‌‌ی زفاف بیرون کشیده‌‌ و به دست مردی فرتوت سپرده‌‌اند، به زناشویی با این مرد تن دهد، بی‌‌آن‌‌که خود در این سرنوشت ناخجسته کوچکترین شرکتی داشته باشد.

...

شخصیت رامین:

با وجود همه‌‌‌ی بدعهدی‌‌‌ها و جفاکاری‌‌‌ها وسخت‌‌‌گیری‌‌‌های اجتماعی و پایبندی به سنت‌‌‌ها، عشق به ویس در وجود این مرد نیروهایی را بیدار می‌‌‌کند که او را به خودیابی می‌‌‌رساند.
عشق به نظر من خود را در آینه‌‌‌ی دیگری شناختن است. عشق به این معنی نیست که خود را به خاطر دیگری از یاد ببریم. عشق به این معنی‌‌‌ست که خود را از برکت وجود دیگری به یاد بیاوریم. رامین هم خود را از برکت وجود ویس می‌‌‌شناسد. به یادش می‌‌‌آید که چگونه مردی‌‌‌ست. پس از رسیدن نامه‌‌‌های عاشقانه‌‌‌ی ویس به دست رامین که هر یک از شاهکارهای بی‌‌‌مانند ادبیات فارسی به شمار می‌‌‌آید، رامین با خود می‌‌‌گوید:

همیشه تو به مرد مست مانی/ که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی/ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی/هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی/ز نادانی به هر رنگی برآیی


رامین این خودشناسی و خودیابی را مدیون عشق صادقانه‌‌‌ی ویس است. گفت و گوی دراز رامین با دل خویش، آیینه‌‌‌ای‌‌‌ست که شاعر به دست خواننده می‌‌‌دهد تا با وفاداری تمام چهره‌‌‌ی درون رامین را بنمایاند. پس از این خودشناسی نقطه‌‌‌ی عطفی در داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین پیش می‌‌‌آید. رامین به نزد ویس می‌‌‌رود. با این حال اگر این دو دلداده در این لحظه به رغم همه‌‌‌ی آن رنجش‌‌‌ها توانایی نزاع و بخشش را نداشتند، پایان عشق آنها خوش‌‌‌فرجام نبود. اما این دو که به برکت عشق‌‌‌شان رابطه را درک کرده و اعتماد را از نو آموخته‌‌‌اند، به خودشناسی و خودیابی رسیده و سستی‌‌‌ها و ناتوانایی‌‌‌های خود را در آینه‌‌‌ی دیگری دریافته‌‌‌اند، به وصال یکدیگر می‌‌‌رسند و کامیابی واقعی را تجربه می‌‌‌کنند.
در روانشناسی مدرن بر یکایک این عوامل در کامیابی رابطه‌‌‌ی عاشقانه تأکید شده است. معاصر بودن داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین و حتی علمی بودن آن از توانایی حیرت‌‌‌انگیز گوینده‌‌‌ی آن فخرالدین اسعد گرگانی‌‌‌ نشان دارد که می‌‌‌گویند مردی مطلع بوده و از حکمت و عرفان و دانش‌‌‌های رایج روزگار خویش بهره‌‌‌ای تمام داشته. با این حال اصالت این داستان به دلیل نزدیک بودن آن به واقعیت‌‌‌های زندگی انسان است.
*********
داستان تریستان و ایزوت نزد اهل هنر و ادب اروپا کجا و ویس و رامین نزد ما کجا !
داستان تریستان و ایزوت از زیباترین داستان ها عاشقانه است که از قرنها پیش مایه ی کار شاعران ونقاشان و موسیقیدانان اروپا قرار گرفته است. داستان تریستان و ایزوت را چندین شاعر به زبان فرانسه سرودند و در انگلیسی و آلمانی هم ترجمه و تلید شد.ریچارد واگنر موسیقیدان بزرگ آلمانی(1813-1883) داستان تریستان و ایزوت را به اپرا در آورد که از شاهکارهای موسیقی جهان به شمار می رود و تجدید رونق و رواج این داستان به دلیل همین اثر این موسیقیدان می باشد.
کتابی که دکتز پرویز خانلری ترجمه کرده اند اثر ژوزف بدیه و به نثر است.
دوستان گرامی متن بالا خلاصه ای از از مقدمه ی کتاب تریستان و ایزوت نوشته ی خانلری است.





۲۹ آذر ۱۳۸۷

با این همه غمان ،اندکی هم شادی باید!

آیین مهر و جشن یلدا سرو 4،000 ساله ابر کوه یزد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان /غلام همت سروم که این قدم دارد
(حافظ)


جشن یلدا ،جشن زایش مهر (خورشید) است. پیروان آیین مهر می دانستند که از نخستین روز دی رفته رفته روزها بلندتر و شب ها کوتاه تر میشود از این روی درخت سرو را که در آیین مهر نماد مهر تابان و زندگی بخش و نشانه ی نامیرایی و آزادگی و پایداری در برابر نیروهای مرگ آفرین بود می آراستند و با خود پیمان می بستند برای سال دیگر سرو همیشه سبز دیگری بنشانند.
چه خوش که ما هم این یادگار را زنده نگاه داریم .
پیوندهای خواندنی:
سرو مهر یا درخت یلدا
.
.

۲۳ آذر ۱۳۸۷

عشق نه ،مهربانی


در چین پیرزنی بود که بیش از بیست سال از راهبی نگهداری کرده بود. کلبه ای کوچک برایش ساخته بود و در حالی که او به خود کاوی مشغول بود برایش غذا می پخت .سرانجام روزی پیرزن به این فکر افتاد به راستی راهب در این سال ها چگونه خود را پرداخته است.
برای این هدف از دختری پر احساس کمک می گیرد. به آن دختر گفت:«برو و او را در آغوش بگیر و بی هیچ مقدمه ای ازاو بپرس «حالا چی؟»».
دختر نزد راهب رفت و بدون رو به رو شدن با مشکلی او را در آغوش گرفت و از او پرسید خوب چه می خواهد بکند؟.راهب به گونه ای شاعرانه پاسخ داد: «درختی کهن می روید بر صخره ای سرد در زمستان هیچ جا گرمایی نیست».
دختر نزد پیرزن بازگشت و آنچه را که رخ داده بود، بازگو کرد.
پیرزن با فکر به این که بیست سال از عمرش را برای او گذاشته است با خشم فریاد زد:« او نشان داد که به نیاز تو نمی اندیشد، و هیچ تلاشی برای درک تو نکرد. نیازی نبود که پاسخگوی شور و احساس تو باشد ولی دست کم می توانست از خود همدلی نشان دهد».
پیرزن بی درنگ به آن کلبه رفت و آن را به آتش کشید.

There was an old woman in China who had supported a monk for over twenty years. She had built a little hut for him and fed him while he was meditating. Finally she wondered just what progress he had made in all this time.
To find out, she obtained the help of a girl rich in desire. "Go and embrace him," she told her, "and then ask him suddenly: 'What now?'"
The girl called upon the monk and without much ado caressed him, asking him what he was going to do about it.
"An old tree grows on a cold rock in winter," replied the monk somewhat poetically. "Nowhere is there any warmth."
The girl returned and related what he had said.
"To think I fed that fellow for twenty years!" exclaimed the old woman in anger. "He showed no consideration for your need, no disposition to explain your condition. He need not have responded to passion, but at least he could have evidenced some compassion;"
She at once went to the hut of the monk and burned it down.


۱۲ آذر ۱۳۸۷

غزل فروش


تو پیاده روی کنار خیابون دانشگاه تهران ایستاده بود. اومد طرفمون نگاش کردم حرکاتش نشون می داد تازه کاره .نگام تو صورتش موند ،به هم خیره شده بودیم با نگاه و بی هیچ کلمه ای حرفای زیادی به هم زدیم اون از زندگیش گفت و من گوش کردم حرفامون تمومی نداشت نگاه پرحرفشو از من برگردوند دیدم ترانه رو نگاه می کنه انگار من و ترانه یکی شده بودیم او هم مهربانانه و عاشقانه نگاش می کرد. حالا نوبت من و ترانه بود که بی کلام با هم حرف بزنیم با نگاه به هم می گفتیم بیا بغلش کنیم و با خودمون ببریمش شاید از این وضع نجاتش بدیم ،براش عروسک می خریم ، لباسای خوشگل تنش می کنیم براش کتاب می خونیم حمومش می کنیم میزاریمش کلاس نقاشی، بهش شطرنج یاد میدم ،مثل یک گل نازش می کنیم ، می بینی اصلن هوش و استعداد و هنر تو چشاش موج می زنه... دخترک همینجوری ایستاده بود و هیچی نمی گفت و ما رو با اون چشاش نگا می کرد باید یکی سکوت رو می شکست. زبان ها شروع به حرکت کرد ناگفته ها همانطور ناگفته موند ، نیم ساعتی که گذشت دیگه دیر شده بود باید می رفتیم...یه سالی میشه ازش جدا شدیم ولی یاد و نگاهش رو با این عکس و غزلی از حافظ برای خودم نگه داشتم.






۸ آذر ۱۳۸۷

صد پاره دل

«صد پاره دل» بزمی از شعرهای جناب آقای «خسرو نصیری اعظم» شاعر بزرگوار می باشد.با گزینش چند شعر با هم به گوشه ای از این بزم می رویم.

خوانش خوش باد.

.

.

.

.

.

.

****

آئینه جان
دلم خواهد که آهوی تو باشم___ چمان در مرتع و جوی تو باشم
کمند مهر تو گیرم به گردن___ اسیر جعد گیسوی تو باشم

رمیدن شیوه ی دلدادگی نیست___ نبسته ،خاکی کوی تو باشم
دلم را نافه عشق تو سازم____ به هر جا همره بوی تو باشم

پناهی جز سر کویت نخواهم ___که چون گردی به مشکوی تو باشم
به چشمم گر نمی آیی غمی نیست____ به جان آیینه روی تو باشم
هلال ماه نو چندان نپاید____ گدای طاق ابروی تو باشم
مرا بنگر به چشم شوخ و مستت____ که سر گردان جادوی تو باشم
خود افکندی مرا در جمع رندان

که در مستی ثنا گوی تو باشم

*****


شیدا
مرا مفتون و شـــــــــــیدا آفریدند ___اســــــیر روی زیبا آفــــــــــــریدند

ولی آوخ که با این بخت سرکش ___وجودم را ز غم ها آفـــــــــــریدند

*****
ماوا
به هر قلبی که که غم ماوا بگیرد ____چنان باشد که خود هرگز نمیرد

کلامی دلنشین وزندگی بخش ____نگوید، تا دلی آتش نگیرد
*****
نمی دونم
نمیدونم چرا بختم چنینه ___چرا دائم دلم با غم قرینه
نمیدونم چرا چرخ دل آزار___نتونه لحظه ای شادم ببینه

*****
غوغا

اگر خار گل زیبا نبودی ____در اطرافش چنین غوغا نبودی

اگر هجران نمی شد مانع وصل ____چنین مقبول و جان افزا نبودی
*****
دوستت دارم!
دوستت دارم، چه زیبا جمله ایست!!
هر کجا، در هر زمان ، با هر زبان
جمله ای زیبا تر از این جمله ، نیست
هر که خواهد راز خو سازد عیان
با نگه یا با بیان
میسراید بی درنگ، بی امان!
دوستت دارم
چو جان!

*****

گلخانه حافظ


بیفشان برگ گل بر مقدم جانانه حافظ___ که پاکوبان بخواند نغمه رندانه حافظ


بیفشان گل بر آن شاخ نبات دلکش شیرین___ که شد با دلبریها،دلبر جانانه حافظ

بیفشان گل بر آن رند خراباتی افسونگر___ که دنیا را کنی با شور گل ، گلخانه حافظ

حدیث عشق و شیدایی، اگر افسانه پنداری___ بهین افسانه دنیا بود ،افسانه حافظ

لسان الغیب از آن باشد که درد عاشقان داند___ نباشد در جهان صاحبدلی بیگانه حافظ

زمشکل ها نمی ترسد الایا ایهاالساقی___ کنی لبریز اگر از خون دل پیمانه حافظ

دلش ویرانه گر شد از غم هجران جانانش___ دو صد گنج نهان باشد در این ویرانه حافظ

بساط عاقلان را در نور دیده است این مجنون___ بسی فرزانه در دنیا بود ، دیوانه حافظ

زیارتگاه رندان جهان شد تربت خوبان

تجلی گاه نور حق بود کاشانه حافظ

۲ آذر ۱۳۸۷

موج های خروشان

در ابتدای امپراطوری میجی، کُشتی‏گیر نامدار ی زندگی می کردکه نامش اُنامی موج های سهمگین بود. اُنامی بسیار قدرتمند بود و فن های کُشتی را به خوبی می دانست. در کشمکش هایی که تماشاچی نداشت او حتی اُستادش را هم شکست می داد، ولی در مکان های همگانی آنقدر ترسو بود که از شاگردان خودش هم شکست می خورد.
اُنامی به این فکر افتاد که برای یافتن چاره، از اُستاد ذن یاری جوید. استاد هاکوژو که همیشه در سفر بود و جایی ساکن نمی شد، درآن نزدیکی در معبدی کوچک اطراق کرده بود ، بنا بر این اُنامی به دیدار ِ او رفت و مشکل بزرگش را با او در میان گذاشت.
استاد این گونه او را راهنمایی کرد:"نام تو موج های خروشان است . شب را در این معبد بمان . خیال کن که خروش آن موج ها هستی . تو دیگر آن کُشتی‏گیری نیستی که ترسو است، موج های خروشانی که، همه چیز را پیش رویش جارو می کند و هر آنچه در سر راهش باشد، در خود فرو می برد این کار را انجام بده . تو بزرگترین کشتی گیر این سرزمین خواهی شد ".
استاد به استراحت پرداخت. اُنامی به حالت تمرکز نشست تا خود را همانند موج های خروشان تصور کند. فکرهای زیادی به او هجوم آوردند. به تدریج بیشتر و بیشتر به احساس موج بودن برگشت. شب که فرا رسید موج ها خروشان و خروشان تر می شدند. آنها گُل و گلدان ها را در خود فرو می‏بردند، بودا نیز در معبدش به زیر آب رفته بود. پیش از بر آمدن آفتاب معبدی نبود همه جا تنها جزر و مد یک دریای بیکران بود.
در هنگام صبح استاد، اُنامی رادر حال تمرکزْ با چهره ای شاد یافت. او به آرامی دستی به شانه کشتی گیر زد و گفت: " اکنون دیگر هیچ چیزی نمی تواند تو را دگرگون کند. تو آن موجهایی هستی هر مشکلی برایت پیش آید آن را کنار خواهی زد."
در همان روز اُنامی در مسابقه های کُشتی شرکت کرده و برنده شد. پس از آن در ژاپن، کسی توانست او را شکست دهد.


Great Waves
In the early days of the Meiji era there lived a well-known wrestler called O-nami, Great Waves.
O-nami was immensly strong and knew the art of wresting. In his private bouts he defeated even his teacher, but in public was so bashful that his own pupils threw him.
O-nami felt he should go to a Zen master for help. Hakuju, a wandering teacher, was stopping in a little temple nearby, so O-nami went to see him and told him of his great trouble.
"Great Waves is your name," the teacher advised, "so stay in this temple tonight. Imagine that you are those billows. You are no longer a wrestler who is afraid. You are those huge waves sweeping everything before them, swallowing all in their path. Do this and you will be the greatest wrestler in the land."
The teacher retired. O-nami sat in meditation trying to imagine himself as waves. He thought of many different things. Then gradualy he turned more and more to the feeling of waves. As the night advanced the waves became larger and larger. They swept away the flowers in their vases. Even the Buddha in the shrine was inundated. Before dawn the temple was nothing but the ebb and flow of an immense sea.
In the morning the teacher found O-nami meditating, a faint smile on his face. He patted the wrestler's shoulder. "Now nothing can disturb you," he said. "You are those waves. You will sweep everything before you."
The same day O-nami entered the wrestling contests and won. After that, no one in Japan was able to defeat him.

۲۷ آبان ۱۳۸۷

بوف کور


«شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به ‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگ‌دان افتاده و به‌آتش هيزم‌های ديگر برشته و زغال شده، ولی نه ‌سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»

برگرفته از: بوف کور صادق هدایت



۲۳ آبان ۱۳۸۷

اوباما

عکس اوباما در شش سالگی را فرناز فرستاده است


پروانه گرامی
اطلاع چندانی از حزب دمکرات آمریکا ندارم. برای نوشتن مقاله ای که در خور گاهنگار شما باشد متاسفانه در این برهه زمان از عهده من خارج است .

برای شناخت اوباما ضرورت دارد که سیاست حزب دمکرات آمریکا را از چند جنبه مورد بررسی قرار داد . به عنوان مثال سیاست خارجی و برنامه های اقتصادی این حزب در رابطه با شرایط داخلی .
آن چه که مسلم است اعضای عالیرتبه این حزب از جمله معاونت آن در گذشته از طرفداران جنگ و انباشته شدن سرمایه در دست عده ای محدود بود ه اند. مشاورین اوباما نیز تافته ای جدا بافته از این جمع نیستند . اوباما بنا به خاصیت طبقاتی اش گرایش لیبرالسم تمایل به راست دارد که فقط می تواند در چارچوب سرمایه داری دست به رفرم هایی بزند. فشاری را که سرمایه داری تحت حکومت جمهوری خواه بر توده های میلیونی وارد آورد است را کمی تخفیف بدهد.

اوباما در واقع سر پوش اطمینانی است که با رفرم خود از انفجار سیسم سرمایه داری آمریکا می کاهد . اوباما سخنران ورزیده و ماهریست که توانسته ۱۴۳ میلیون نفر را به پای صندوق انتخابات بکشاند . سخن رانی اوباما برایم بسیار جالب بود اما برای رسیدن به این آمال نیاز داریم به کج کردن کشکول سرمایه داری بسوی توده ها چیزی که تا کنون در جوامع صنعتی پیشرفته سابقه چندانی نداشته است . گر چه بعد از جنگ جهانی دوم گام هایی در راه رفاه اجتماعی برداشته شد و آن هم به علت قدرت اتحادیه ها و نمایندگان آوانگارد کارگران و وحشت سرمایه داران از اینکه در این نبرد همه چیز را ببازند لذا سر کیسه را شل کردند اما به تدریج آنچه را که داده بودند مکارانه پس گرفتند و دارند پس می گیرند.

تا آنجا که ذهن من یاری می کند حزب کارگر انگلیس و حزب دمکرات آمریکا همیشه نقش سرپوش اطمینان دیگ بخار را در تاریخ جنبش های کارگری ایفا کرده اند .
بعد از این همه این حرفها سئوالی که در ذهن آدمی مطرح می شود این است که پس نقش توده های میلیونی در این شرایط بحرانی که عامل اصلی اش سیستم سرمایه داری است چیست.

و سئوال دیگر اینکه ریاست جمهوری جدید آمریکا در رابطه با ایرا ن چه رویا هایی را در سر می پروراند ؟ برای پاسخ به این سئوال باید شرایط داخلی ایران و هدف رهبران آن را در رابطه با سیاست خارجی حزب دمکرات آمریکا مورد بر رسی قرار داد.

همانطور که در فوق ذکر نمودم سخن رانی اوباما برایم بسیار جالب بود . اما نمی دانم آیا آن را کسی ترجمه کرده است یا خیر.

این پیام را برای شما نوشته ام که بعد از خواندن می توانید آنرا حذف نمایید یا هر نوع که بخواهید تغییرش دهید.
با صمیمانه ترین درود ها
فریدون

فریدون گرامی
هر آن چه شما بنویسید ما به گوش جان می سپاریم.
با سپاس فراوان

۱۵ آبان ۱۳۸۷

صادق هدایت

در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند - زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله ی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
...

من فقط برای سایه ی خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم

برگرفته از آغاز داستان بوف کور
_______
نام صادق هدايت در دفتر بزرگان جاويد ثبت شده است، اما با وجود همه مقاله ها و کتابهای بسياری که صاحبنظران و منتقدان ايرانی و خارجی درباره زندگی و آثار او نوشته اند، هنوز بسياری از واقعيتهايی که بايد برای شناخت کامل او بدانيم، در پرده ابهام مانده است. ابهامی که ناشی از ستايشها و نيز نکوهش های نا آگاهانه است .
برگرفته از :سایت بی بی سی به مناسبت صدمین سال زاد روز صادق هدایت
بخش اول: سالهای جوانی
بخش دوم: کافه نشينی صادق هدايت
بخش سوم: نقش زن در زندگی صادق هدايت
بخش چهارم: ياس و سرخوردگی

بخش پنجم: علل خودکشی صادق هدايت
بخش ششم: ملی گرائی و عرب ستيزی هدايت
بخش هفتم: هدايت و شکوه ايران باستان
بخش هشتم: هدايت از کجا احتياج به نوشتن پيدا کرد
بخش نهم: صادق هدايت و بررسی نوشته های گوناگون او
بخش دهم: صادق هدايت؛ بينش فردی و شناخت اجتماعی
بخش يازدهم: طنز درآثار صادق هدايت
بخش دوازدهم: تکنيک داستان نويسی صادق هدايت
بخش سيزدهم: اهميت داستان 'بوف کور' و ابهام در اين شاهکار هدايت
بخش چهاردهم: تاثير پذيری صادق هدايت از نويسندگان غربی

برگرفته از :کتابخانه گویا


با سپاس فراوان از خانم گیتی مهدوی گرداننده ی خزانه ی کتاب های صوتی به زبان فارسی کتابخانه ی گویا

عکس از سایت صادق هدایت

داستان حاجی آقا در وبلاگ گروهی کتاب هایی که می خوانیم


۱۴ آبان ۱۳۸۷

..و رفت

عکس از مهاجرت پرندگان به میانکاله استان گلستان
عکس های دیگر رامی توانید اینجا ببینید.

۸ آبان ۱۳۸۷

حرف شنوی

در سخنرانی های استاد بنکای نه تنها شاگردان بودایی بلکه صاحب نظران دیگر فرقه ها نیز شرکت می کردند . او هرگز گفتار های بودا را نقل قول نمی کرد و در خطابه های استادانه اش موجب رنجش کسی نمی شد. سخنان او که از دلش بر می خاست به ناچار بر دل شنوندگان نیز می نشست.
شنوندگان بی شمار او سبب خشم یک روحانی فرقه ی نیکایرن شده بود، زیرا آنها دیگر در باره ی ذن چیزی نمی شنیدند.
روحانی خودبین نیکایرن به معبد رفت و برآن شد تا با بنکای مناظره کند.
او فریاد زد:" هی استاد بودیسم! یک دقیقه صبر کن. هر آن کس که تو را بزرگ می شمارد از آن چه که می گویی پیروی می کند ، لیکن یک تن مانند من شما را بزرگ نمی شمارد آیا شما می توانی مرا وادار به فرمانبری نمایی؟"
بنکای گفت:"نزد من بیا آن گاه به تو نشان خواهم داد."
آن روحانی با فخر راه را ازمیان انبوه شنوندگان به زحمت باز کرد و به سمت استاد رفت.
بنکای لبخند زد "بیا سمت چپ من قرار بگیر".
روحانی فرمان برد.
بنکای گفت :" نه اگر سمت راست من باشی بهتر می توانیم گفتگو کنیم"
روحانی با غرور تمام به سمت راست او رفت .
بنکای با خرسندی گفت: مشاهده فرمودی. تو در حال فرمانبری از من هستی و فکر می کنم تو بسیار نجیب و مهربان هستی . حالا بنشین و گوش بده.


Obedience
The master Bankei's talks were attended not only by Zen students but by persons of all ranks and sects. He never quoted sutras nor indulged in scholastic dissertations. Instead, his words were spoken directly from his heart to the hearts of his listeners.
His large audiences angered a priest of the Nichiren sect because the adherents had left to hear about Zen. The self-centered Nichiren priest came to the temple, determined to debate with Bankei.
"Hey, Zen teacher!" he called out. "Wait a minute. Whoever respects you will obey what you say, but a man like myself does not respect you. Can you make me obey you?"
"Come up beside me and I will show you," said Bankei.
Proudly the priest pushed his way through the crowd to the teacher.
Bankei smiled. "Come over to my left side."
The priest obeyed.
"No," said Bankei, "we may talk better if you are on the right side. Step over here."
The priest proudly stepped over to the right
"You see," observed Bankei, "you are obeying me and I think you are a very gentle person. Now sit down and listen."

۲ آبان ۱۳۸۷

فرار مغزها

درود بر پیمان گرامی
داشتم وبگردی می کردم یه خبری از بنیان گذار دانشگاه شریف خوندم گفتم برات بفرستم.مامان و بابا و پرهام خوبن؟ یادمه گفته بودی مهر ماه جواب پذیرشت میاد.امیدوارم که همه خوب و خوش باشید و جواب مثبت دریافت کرده باشی سلام زیاد به همه برسون.
سلام خاله
مرسی بابت ایمیلی که بهم زدینو بَرو بَکس همه خوبن، سلام زیاد میرسونن خدمتتون. والله تازه از مهر ماه شروع کردیم به نامه نگاری با استادای خارجی( خودمونیم این استادای خارجی هم یه چیزیشون میشه ها، بعضی وقتا یه جوابای احمقانه ای میدن آدم یاد کُردان میفته، شک میکنه نکنه اینا مدرکشون قلابیه). حالا تازه شنبه هفته پیش تافل دادیم، یک امتحانی که اصلن حالم بد شد. این همه تابستونو تافل خوندیم آخرش هم این!
خلاصه بعد امتحان ناامید شدیم و اومدیم خونه به مامان گفتیم یه دختر نجیب واسمون نشون کنه که بریم خواستگاری.
ادامه ی زندگی ام که با این تفاسیر قابل پیش بینیه:
پنج شنبه ها قورمه سبزی می خوریم ،جمعه آبگوشت. عصر جمعه بچه گیر میده بابا منو ببر پارک ملت، پیک نیک روشن می کنیم، آش رشته گرم می کنیم می خوریم...50 سالگی یه خونه می خرم(می خریم من و خانومم) تو رسالت،75 متر دو خوابه ، بدون پارکینگ و انباری و حموم. 60 سالگی قسط بانک خونه تموم میشه ... دَم مرگَم آرزوم اینه که پراید هاچ بکو بفروشم یه صندوقدارشو بخرم. بد بخت شدیم رفت...

۳۰ مهر ۱۳۸۷

ها کردن - پیمان هوشمند زاده

کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم . چند روز پیش در کتابفروشی محل دیدم که به چاپ ششم رسیده بود.
این یادداشت را پس از خواندن کتاب برای خودم نوشتم:
کتاب عجیبی بود ، خیلی از خواندنش عصبانی شدم چون درست عین واقعیت های روز مره انسان صنعتی است که دور بر ما زیاده. طرح رو جلدش بهتر از این نمی شد زن ومرد با هم ، ولی در تنهایی هایشان غرقند مرد می گه تو فامیل ما خوبیت نداره ،باید بچه دار شیم ولی زن میگه نه تو استرس داری و همیشه مشغول کارای خودشه ، تو تاریکی میشینه شمع روشن می کنه و عود می سوزنه و مشغول مدیتیشنه .
کنار مرد کنترل ها ردیفند از این کانال به اون کانال ماهواره ، پای کامپبوتر می ره و از این شاخ به اون شاخ ، فکرش هم از این طرف به اون طرف یا به این فکر می کنه که به طبقه بالاییه چی بگه که اینقد فرش می شوره و از بالکن آویزون می کنه یا به اونی که جای ماشینش هر روز پارک می کنه چی بگه و چه بلایی سر ماشینش بیاره ......داستان به همین شکل تصاویر زیاد و در هم ولی جدا جدا پیش میره....تا پایان همینه ...

نسخه ی کامل را در ادامه بخوانید

۲۴ مهر ۱۳۸۷

؟

شهریور ماه بود که معاون مالی شرکت یک نامه از وزارت دارایی دستش بود اومد اتاقم و گفت از ابتدای مهر باید سه درصد "مالیات بر ارزش افزوده" ازمشتری ها بگیریم ،این قانون ماهِ چهار تو مجلس تصویب شده بود ولی قرار بود به شرکتهای مشمول کتبن اعلام شه که ظاهرن شامل حال ما هم میشد. نامه رو بهم نشون داد دیدم باید در آدرس سازمان امور مالیاتی کشور طرح استقرار نظام مالیات بر ارزش افزوده فرمی پر شه .معاون تو فکر بود... من هم گفتم خوب بذارید نامه اینجا باشه تا بررسیش کنم وببینم چه کارهایی رو باید این قسمت انجام بده. به کلیه ی برنامه های سیستم فروش که در آن مجوز فروش و قراردادها و فاکتورها تغییر پیدا می کرد،فکر کردم، و رفتن به آن سایت هم کاری نداشت فقط با با حضور و نظر معاون شرکت فرم پر میشد. از معاون خواستم با توجه به دستور العمل صدور صورت حساب که در سایت بود، تغییرات لازم رو در فرمت های شرکت را زیر نظر مشاور مالی به این قسمت اعلام کنند.
این تازه ابتدای کار بود.
دو روز گذشت نتونستند فرم را در سایت پر کنند این بود که قرار شد برم ببینم چه خبره . هرساعتی از روز که می خواستم وارد آدرس رجیستری شوم به دلیل دسترسی زیاد به آن سایت ورود غیر ممکن بود نخستین بار که وارد سایت شدم همون صفحه ی اول گیر کردم و به معاون گفتم اینا برنامه ی فرمشون ایراد داره من این برنامه نویسا رو می شناسم بیشتریا روششون بنویس و برو هست و آزمایش های لازم رو با یوزرها انجام میدن مثل همین اتومبیلا که تحویل مردم میدن و یک سال گارانتی و بیمه بدنه داره برنامه نویسا هم همینطورین می نویسن و گارانتی میدن تا یوزرا خودشون دادشون در بیاد و اشکال برنامه شون بیرون بیاد.دو روز بعد دیدم برنامه ی ورود فرم تغییر کرده!

پس از اون هم میانه ی فرم که میرسیدی ماوس حرکتی نمی کرد! این بود که از معاون شرکت خواستم فرم را کاملن دستی پر کرده در اختیارم بگذاره تا نیمه شب یا صبح زود از خانه به اینترنت وصل شوم تا فرم رو پر کنم ولی باز هم موفق نشدم معاون گفت وقتتو تلف نکن ولش کن ما که مشکل داریم پس همه مشکل دارن! حتمن تمدید می کنن.
پیش بینی معاون درست در اومد و مهلت تمدید شد . در مدت تمدید شده هم همان وضع بود باز هم معاون گفت بازم تمدید می کنن حالا صبر کن. چند روزی گذشت و اعلام کردند اونهایی که موفق نشدند فرم رو تو اینترنت پر کنند دستی پر کرده وبا پست سفارشی به سازمان مالیاتی بفرستند.

اول مهر همه چیز آماده بود و چون مشتری های ما عمده هستند و دریافت چک ها همه مدت دار هستند زیاد عجله ای در کار نداریم تا اینکه بازار اصفهان وپس از اون بازار تهران اعتصاب می کنند و در یک حرکت ناگهانی جناب رییس قوه مجریه در نامه ای به وزیر اقتصاد دستور تعویق اجرای این قانون را به مدت دوماه می ده . شب پنج شنبه از اخبار شنیدم و صبح شنبه ساعت 8 به معاون زنگ زدم چه کار کنم برنامه ها به قبل برگشت شوند؟ گفت قوه مجریه که نمی تونه قانونی رو که مجلس وضع کرده ندید بگیره فعلن دست نگه دارید. من هم همه چیز را قفل کردم کسی نتونه با این سیستم کار کنه.رفتم تو سایت مجلس ببینم چه خبره ، اونجا هم انگار نه انگار رییس جمهور چه نامه ای به وزیر اقتصاد داده خبری از سه درصد نبود!


دو روز گذشت و مامورای خرید گفتند موقع خرید نقدی سه درصد رو ازش می گیرن. مشتری های عمده ما هم که همون بازاری ها هستند در قرارداداشون زیر بار سه در صد نمی رفتن .چکاشونو بدون محاسبه سه درصد می فرستادند.
تو خونه هم با همسرم فیروز هم دائم این بحث سه درصدرو می کردیم و او هم می گفت این طرح دست بازاریا رو می کنه ولی به ضرر مصرف کننده است از فردا ما که رفتیم شهروندخرید کنیم باید سه در صد

رو پرداخت کنیم .شهروند رو مثال می زد چون شهروند بقالی نیست و حساباش به روزه.

مشاور مالی که هفته ای یک روز میاد شرکت اومد اتاقم ازش در این مورد سئوال کردم. پرسیدم این طرح اصلن عملی هست؟ به سود مردم هست؟ چرا بازاریا اعتصاب کردن؟ اونا که از این فرصت های تورمی استفاده می کنند و فوری نرخ تورم رو روند بالا می کنند و یه مبلغی هم میذارن روش میشه قیمت تمام شده جدید ! او روی کاغذ مثل همیشه خیلی منطقی برام نشون داد که این مالیات به نفع بازاریا ست ولی از این کار خوششون نمیاد چون مال و اموالش رو میشه و باید مالیا ت بیشتر از این بدن. گفت من تو این بخش خصوصی می گردم و میبینم کوچیکشون ماهی صد میلیون درآمدشه! بزار به مردم فشاری بیاد و لی همه دارایی ها ی اینا هم مثل همه جای دنیا ثبت بشه تا از اونهایی که باید مالیات کم شه.
کامپیوتر و برنامه هاش که این حرفا حالیشون نمیشه یا باید سه درصد کم بشه یا نشه ، مذاکره ویا حالا بعدن ببینیم چی میشه و صبر کنیم ببینیم قوه مجریه و مقننه چی می گن ویا مشاورای مالیاتی چی میگن . این بود که کارهای ثبت حسابها متوقف شد طبق قانون هم که یکماه وقت داریم .
چند روز بعد دستور معاون حذف سه در صد بود و دوباره باید برنامه ها برمی گشت . سه درصد حذف شد و کارشناسای فروش دوباره مجوزهای فروش را تغییر دادند و برای امضای دوباره که رفت مدیر عامل امضا نکرد همه کارها متوقف شد .


از دو شرکتی هم که قرارداد مشاور کوچکی باهاشون دارم زنگ زدند ببینید ما چه کار کردیم اونا هم مونده بودن چه بکنند . بعضی دوستان ه می پرسیدن آیا روی مالیات حقوق هم تاثیر داره؟

امروز در سایتهای خبری خواندیم که جناب عرب مازار رییس سازمان امور مالیاتی گفتند اصلن این قانون مربوط با اصناف هست نه سایرین. خوب این وسط ما که به اصناف می فروشیم و تولید کننده هستیم باید چه کار کنیم
دستور جدید سه در صد رو به حساب مشتریا اضافه کنید...


عرب مازار تصريح كرد: بر اساس دستور رياست جمهوري، قانون ماليات بر ارزش افزوده تنها هنگامي در مورد صنوف به اجرا درخواهد آمد كه توافق كامل با آنها حاصل شده و آموزش‌هاي لازم در اين مورد به ايشان داده شده باشد.رييس كل سازمان امور مالياتي همچنين از تشكيل كارگروهي براي زمينه‌سازي اجراي قانون ماليات بر ارزش افزوده در مورد صنوف خبر داد كه در اين كارگروه، نمايندگان صنوف از تهران و شهرستان‌ها حضور خواهند داشت و پيشنهادات و ديدگاه‌هاي خود را براي اجراي هر چه بهتر اين قانون ارائه خواهند داد.
......

۱۹ مهر ۱۳۸۷

گفتگویی با یک دوست در امارات



لورا بوش در جمع بازماندگان سرطان در جریان تور خاورمیانه ای وی برای مبارزه با سرطان– مجلس صورتی،امارات


عکس های سازندگان امارات را اینجا ببینید

-....
-ببخشید باید برم بهراد شیر می خواد
- برو حکم بچه حکم پادشاست من حالا پا کامپیوترم و دارم کارامو می کنم وقت کردی دوباره بیا
...
-اومدم
- (لبخند)
-اینجا گرفتن خدمتکار تمام وقت (کلفت)تقریبن راحته
مخصوصن عربا
از بس بچه دارن
- چه خوب
و بیشتر از فیلیپین ، سریلانکا ،اتیوپی
من خودم پرستار ندارم ولی ایرونی ها و اروپایی ها که دارن، خیلی رفتارشون با اینا خوبه
باهاشون مثل آدم رفتار می کنن
اما این عربا
-ببخشید من الان میام
- راحت باش
..
- آره این عربا هنوز همون خصلت برده داری(کنیز) رو حفظ کردن
- جالبه
- امروز با یکی از دوستام صحبت می کردم
گفت چند روز پیش رفته بوده تولد زن سفیر فیلیپین
بعد خود سفیر براشون صحبت کرده
گفته ما الان 150 تا فیلیپینی داریم که از شدت کتک خوردن و یا تجاوز فرار کردن
از دست عربا
- یاد فیلم فقر و فحشا افتادم این شیخای عرب از این نظر حیوون رو می مانن صد رحمت به حیوونا
- دیوانه ان
-چندش آورن
کثافتا
- میدونی همون قوانین کنیز رو دارن
یعنی جزو لوازم منزله
هر جوری خواستی می تونی باهاش رفتار کنی
مثل یه انسان بهشون نگاه نمی کنند
- کنیز یعنی همین دیگه
- آره از نظر اینا کاملن شرعیه
- من الان بر می گردم
- ....
- ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جایی رسیدست کار که تاج کیانی کند آرز و تفو بر تو این چرخ گردون تفو
- آره خوب
- پارسال تو عربستان در ماه آگوست یعنی اوج گرما ، یه عرب کلفتشو بسته بود به یک درخت تو حیاط و
بچه هاش می رفتن بهش سنگ می زدن
- این حقوق بشریا کجان؟
-...
-ببخشید تل داشتم
- عجب جنایاتی! تو فیلم ده نمکی فقط یک گوشه ای از ولخرجیاشونو برای خصلت های حیوانیشون نشون میداد
فکرشم نمی کردم
- بابا اینا دیوان ان فقط چون دوست امریکا هستن تو هیچ خبری ازشون نمی شنوی نمی دونی چه جنایتکاراین
- اینجا ظاهر شهرو نگاه می کنی واقعن زیباست
ساختمونا
فروشگاهها
ولی کسانی که این کارا رومی کنن-ساختمون سازی- کارگرای هندی و پاکستانی هستن
-خب
- همشون دور از زن وبچه شون هستن و تو این گرما ی اینجا مثل سگ جون میکنن و چندر غاز گیرشون میاد، اون رو هم میفرستن برا خانوادشون
خودشون اینجا معمولن تو یه اتاق زندگی می کنن
-صرفه جویی میکنن
اتاقی که با 4-5 نفر دیکه شریک هستن
خیلی بدبختن
-چه وحشتناک . در مورد گارگرای دختر فیلیپینی تو هتلا شنیده بودم ماهی صد دلار حقوقشونه و از صب تا شب تو هتل عین تراکتور و در سکوت کار می کنن و شبا تو یه اتاق 4- 5 نفری با هم می خوابن و با همون غذای هتل می سازن و سعی میکنن صد دلارشون بفرستن برا خانواده هاشون
-آره جانم اینا روی دیگه سکه است اون روی دیگه سکه تمیزی رفاه ،آرامش، آزادی، رونق اقتصادیه
ولی همه قبول دارن که این روی زیبای سکه، فقط یک حبابه و به زودی میترکه
-دنیا همه جا همینجوریه ولی شدت و ضعف دارد و شکلش در هر جا با جای دیگه فرق داره
-خوب اینجا بدون پایه و اساسه و زیر بنایی داره رشد می کنه ، خیلی چیزای خوب هم داره، ولی ذات مردمشو نمیشه عوض کرد
- همون چادرنشینای 1400 سال پیش با زندگی مدرن
- دقیقن
..
-بازم باید برم بهراد رو بخوابونم
- خوش به حالت
-چرا؟
برا اینکه نمی تونم دو دقیقه بشینم؟
-برا اینکه بچه خوابوندن خیلی لذت داره . اینم یه دورانیه می گذره و اونم بزرگ میشه و تو رو میزاره و میره
- آره ...فعلن
...
___________________


هندی ها در امارات در وبلاگ آرزو



۱۶ مهر ۱۳۸۷

سالی که گذشت


ادامه را اینجا بخواانید

۱۳ مهر ۱۳۸۷

عکس قشنگ



به گلها نگاه کنیم . هیچ کدام مثل هم نیستند . با اینهمه تفاوت وقتی کنار هم قرار میگیرند چقدر زیبا هستند . کاش ما آدمها مثل گلها باشیم . پر از تفاوت اما کنار هم زیبا .پر از تفاوت اما با هم مهربان .
«فرناز»

از گالری فرناز در اینجا
______________________________________
*پاسخ به پیام فریدون گرامی:گل در شعر پارسی را اینجا بخوانید.
* فرناز جان عکس "ایشون" مربوط به پیام فیروز را اینجا تماشا کن.

۷ مهر ۱۳۸۷

صد سال تنهایی

سال ها سال بعد، هنگامی که سرهنگ" آئورلیائوبوئندیا" در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعد از ظهر دور دستی را به یاد آوردکه ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پانوشت: این پست را همسرم فیروز نوشته است و پاسخ پیام ها هم با خودش است.

۲ مهر ۱۳۸۷

هم شاگردی درود

امروز صبح خیابانها شور دیگری داشت. دانش آموزان همه در حال رفتن به کلاس درس و اندیشه بودند. با ز هم ترافیک شروع شد ولی بسیار خوشحال بودم.
ولی امروز"بازم مدرسم دیر شد" و ساعت هشت هنوز در خیابان بودم اخبار آن ساعت پس از شروع سرود "همشاگردی سلام" را گذاشت.
زنده یاد مجتبی کاشانی سراینده و مدیر مدرسه ساز به یادم آمد.

در دل دارم اميد،
بر لب دارم پيام،
همشاگردي سلام،
همشاگردي سلام...

خاطره های دوران مدرسه برای همه به یاد ماندنی هستند .
به سایت همکلاسی سلام بروید نمونه ای از آن را تماشا کنید. فقط همان صفحه ی اولش بسیار تماشایی و شنیدنی است. بلند گو روشن باشد و اگر فقط یک آرم دیدید کلیک راست و play را فشار دهید.
از بنیان گذاران همایش همکلاسی سلام نویسنده ی هنرمند وبلاگ هفت پرده می باشد.


دیدار با معلم بازنشسته ام . وسخن او . "بازی که نشسته است "
___________________________________________
بازی که نشسته است، دگر باز ِ نشسته است ____سازی که شکسته است، دگر ساز ِشکسته است.

پــرواز ، چه پــرواز ، مــرا بال ببستـند ____آواز ، چه آواز ، مرا تار گسسته است.

رستــم به زمیـن خورده ز دسـت ســتم دهـــر ____سیمرغ کُهِ قاف به غرقاب نشسته است .

از وعــــده کُــلاهــی به ســر مـــــا بنـهـادنــد ____کز وزنهء آن ، قامت ناساز شکسته است

چون چشــــم گشـــودیم به افســانه ببســتند ___بس گوش که پُرگشته زافسون خجسته است

مــن مـــنت دونــان نکــشیــدم همـهء عــمـر ___زان روست که این تار زپودم بِگُسَسته است

من باده ی صَـهبا نخورم ، جز به تـمـنٌا ____مخمری عالم اگرم راه ببسته است

ع مهارلویی.

آقای مهارلویی(نفر میانی ردیف یکم عکس) دبیربسیار خوب و بزرگواردرس های ریاضی دوره ی دبیرستانم بودند.



پیام های خود را اینجا بنویسید

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

یادها

دیدار با خفتگان در خاک ازبرنامه های همیشگی سفرم به گرگان است. آرامش و پندهایی در آنجا وجود دارد که در هیچ جای دیگر نمی یابم
شب های جمعه آن جا حال و هوای دیگری دارد،زیرا می توانی دید و بازدید هم با دوستان و فامیل های زنده داشته باشی.
همه می آیند وقتی به دیدار فامیل بروی از روی گلهای مشابه روی قبرها می توانی حدس بزنی نفر قبلی چه کسی بوده و روستاییان اطراف بر روی سنگ قبرها سفره پهن می کنند و خوراکی های رنگارنگ مانند شیرینی و میوه و حلوا می گذارند شمعی روشن می کنند وبرخی هم در حالیکه سنگ قبر نزدیکانشان را نوازش می کنند نوحه سرایی های جانگدازی سر می دهند پس از پایان نوحه سایی شروع به خوردن می کنند.
از در ِ جنوبِ گورستان که وارد شوی ابتدا دستفروش هایِ گل به صف ایستاده اند، دسته گلی می خریم به سراغ پسرهای جوان از دست رفته ی فامیل در زمان انقلاب و جنگ می رویم از دور مرد پیری را می بینم که زیر آفتاب در حال غروب دراز کشیده ،به طرفش می روم .




به نزدیکش که می رسم نرم و آهسته راه می روم

سنگ نوشته ی را می خوانم:

ولادت:1342

شهادت:1362

محل شهادت:پاسگاهی در عراق

عکسی می گیرم و با خود می گویم: تاریخ عکس:1387

سعی می کنم سایه ام به روی او نیفتد تا مبادا از خواب خوش بیدار شود دور آنها می چرخم می خواهم از همه ی گوشه ها تماشایشان کنم ، پدر و پسر یکی خفته در زیر خاک و یکی در روی خاک! ولی وجودم را احساس می کند . نگاهش می کنم ،می بینم با آن چشمان آرامَش به من نگاه می کند... چشمانم پر اشک می شود و در سکوت می نشینم و دستی به سنگ می زنم و شاخه ای گل بر آن می نهم،خوشه ای انگور بر می دارم در حالی که انگور نشُسته را نگاه می کنم به آرامی از آنجا دور می شوم.. به دورترها که می رسم دوباره بر می گردم میبینم پیرمرد نشسته است ...وقتی دانه های انگور را به زور قورت می دهم دیگر اشکهایم سرازیر شده بود با خود می گویم چه انگور خوشمزه ای ...

۱۸ شهریور ۱۳۸۷

پند یک مادر

جیون استادِ شوگان ٬ پژوهشگر مشهور زبان سانسکریت ٬ در دوره توکاگوا بود. در جوانی اش سخنرانی های بسیاری، برای دانشجوها ایراد می کرد.
مادرش این را که شنید برای او نامه ای نوشت:
"پسرم، فکر نمی کنم تو مرید بودا بشوی، چون تو میل داری برای دیگران فرهنگنامه ای متحرک باشی . برای اطلاعات و نطریه ها٬ برای شکوه و جلال پایانی نیست. کاش تو ازین شغل تدریس دست بر می داشتی و با ساکت کردن خودت در معبدی کوچک و دورافتاده در کوهستان همه ی وقتت رابه اندیشیدن بپردازی، تا با این روش به درکِ درستی برسی."
_________________________________________________________________________
پانوشت:
***در قرن هفدهم شوگن ها که عبارت بودند از سران نظامی ژاپن از بیگانگان غربی متنفر و آنها را از کشور خارج نموده بودند . به سال 1853 کمودور پیری با تعدادی کشتی های جنگی وارد آب های ژاپن شد و ژاپونیها را وادار کرد که درها را بر روی بیگانگان بگشایند . شوگن ها متوجه خطر بزرگی که ژاپن را تهدید می کرد ، بودند به مخالفت خود ادامه دادند تا اینکه در نتیجه دخالت های خارجیان قدرت از شوگن ها گرفته شد و امپراطور ژاپن « مئجی » که تا آن زمان فقط سمبول وحدت ملت بود ، تبدیل به یک دیکتاتور گردید . « مئجی » ژاپونیها را غرب زده کرد ولی این غرب زدگی بر خلاف آنچه غریبان انتظار داشتند ، به نابودی ژاپن منتهی نگردید ، بلکه آن را به یک ملت قدرتمند تبدیل کرد چنانکه در عرض فقط صد سال آنها راهی را طی کردند که برای اروپاییان هزار سال لازم بود تا آن را طی کنند
Tokugawa= رژیم فئودالی ژاپن ( مراجعه شود به تاریخ ژاپن ۱۶۰۳ -۱۸۰۸)


A Mother's Advice
Jiun, a Shogun master, was a well-known Sanskrit scholar of the Tokugawa era. When he was young he used to deliver lectures to his brother students.
His mother heard about this and wrote him a letter.:
"Son, I do not think you became a devotee of the Buddha because you desired to turn into a walking dictionary for others. There is no end to information and commentation, glory and honor. I wish you would stop this lecture business. Shut yourself up in a little temple in a remote part of the mountain. Devote your time to meditation and in this way attain true realization."

۱۶ شهریور ۱۳۸۷

سه دگردیسی جان




" سه دگردیسی را بهر ِ شما نام می برم، چه گونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام، شیر کودک.
جان را بسی چیزهای گران هست؛ جانِ نیرومند ِ بردباری را که در او شکوهیدن خانه کرده است. نیرویش، آرزومند بار گران است و گران ترین بار.
جانِ بردبار می پرسد: گران کدام است؟ واین گونه چون شتر زانو می زند و می خواهد که خوب بار ِاش کنند.
جانِ بردبار می پرسد: گران ترین چیز کدام است، ای پهلوانان، تا که بر پُشت گیرمش و از نیروی خویش شادمان شوم؟
آیا نه این است: خوار کردن خویش برای زخم زدن بر غرور ِ خویش؟ یا به جنونِ خویش میدان دادن تا که بر خِرَ
د خنده زند؟
یا این است : دست برداشتن از انگیزه یِ خویش آن گاه که جشن ِ پیروزی ِ خویش را برپا کرده است؟ یا به کوههایِ بلند بر شدن برایِ وسوسه کردن ِوسوسه گر؟
یا این است: چریدن از بلوط ِ و علف ِدانش و بر سر ِ حقیقت دردِ گرسنگی روان را کشیدن؟

یا این است: بیمار بودن و تیمار داران را روانه کردن و با کَران نشستن، که آنچه تو خواهی نشنوند؟

یا این است: در آب آلوده پا نهادن، هرگاه که آبِ حقیقت باشد و غوک هایِ سرد و وزغ های گرم را از خود نتاراندن؟

یا این است :دوست داشتن آنانی که ما را خوار می دارند و دستِ دوستی به سوی شَبَح دراز کردن آن گاه که می خواهد ما را بهراساند؟
جان بردبار این گران ترین چیزها را همه بر پشت می گیرد و چون شتری بار کرده که شتابان رو به صحرا می نهد، به صحرای خود می شتابد.
اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد : این جاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرور ِ صحرای خویش باشد.
اینجاست که آخرین سرور ِ خویش را می جوید و با او و آخرین خدایِ خویش سر ِ ستیز دارد. او می خواهد برایٍ پیروزی بر اژدهایٍ بزرگ با او پنجه در افکند.
چی ست آن اژدهایِ بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدایِ خویش خواند؟
اژدهای بزرگ را «تو-باید» نام است. اما جانِ شیر می گوید : « من می خواهم!"»
« تو-باید» راه را بر او می بندد؛ و او زَرتاب جانوری است پولک پوش، که بر هر پولک اش « تو- باید» زرین می درخشد.
ارزش های هزار ساله بر این پولک ها می درخشند و آن زورمندترین ِ اژدهایان چنین می گوید: « ارزش هایِ چیزها همه بر من می درخشند.»
« ارزشی نمانده است که تا کنون آفریده نشده باشد و من ام همه یِ ارزش هایِ آفریده! به راستی چه جای ' من میخواهم' است دیگر! » اژدها چنین می گوید.
برادران، چرا در جان به شیر نیاز است ؟ چراجانور ِبارکش، که چشم پوش است و شکوهنده، بس نیست؟
آفریدنِ ارزش هایِ نو کاری است که شیر نیز نتواند: اما آزادی آفریدن بهر ِ خویش برای آفرینش ِ تازه: این کاری ست که نیرویِ شیر تواند.
آزادی آفریدن بهر ِ خویش و «نه»ای مقدٌس گفتن، در برابر وظیفه نیز; برای این به شیر نیاز هست، برادران.
حق ستاندن برایِ ارزش هایِ نو، در چشم ِ جانِ بُردبار ِ شکوهنده هولناک ترین سِتانش است. به راستی، در چشم او این کار رُبایش است و کار ِ جانور ِ رُباینده.
او روزگاری به « تو-باید» همچون مقدٌس ترین چیز عشق می ورزید. اما اکنون باید در مقدٌس ترین چیز نیز وهم و خودرایی راببیند تا آن که آزادی را از چنگِ عشق ِ خویش برُباید: به شیر برای این رُبایش نیاز هست.
اما برادران بگویید، چی ست آن چه کودک تواند و شیر نتواند؟ چرا شیر ِ رُباینده هنوز باید کودک گردد؟ کودک بی گناهی است و فراموشی، آغازی نو ، یک بازی، چرخی خود چرخ، جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس.
آری برادران، برای بازی آفریدن به آری گفتن ِ مقدٌس نیاز هست: جان اکنون در پی خواستِ خویش است. آن جهان-گم- کرده، جهانِ خویش را فرا چنگ می آورد:
سه دگردیسیٍ جان را برای شما نام بردم: چگونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام شیر، کودک.

چنین گفت زرتشت . . . "


نقل از :"چنین گفت زرتشت" از فردریش نیلهم نیچه ص
38


۱۱ شهریور ۱۳۸۷

اگر عاشقی...



بیست رهرو مرد و یک رهرو زن به نام ای شون، نزد یک استاد ذن مراقبه می کردند.ای شون با اینکه موهای سرش را تراشیده و لباس ساده ای به تن داشت، بسیار زیبا بود. چند تن از رهروها در نهان عاشق او بودند. یکی از آنها نامه ای عاشقانه برایش نوشت و بر ای یک ملاقات پنهانی پافشاری داشت. ای شون پاسخش را نداد. روز بعد، پس از سخنرانی استاد برای گروه ، ای شون از جا برخاست و در حالی که به نویسنده ی نامه اشاره می کرد گفت:" اگر به راستی اینقدر عاشق من هستی ،اینک بیا و مرا در آغوش بگیر."



If You Love, Love Openly
Twenty monks and one nun, who was named Eshun, were practicing meditation with a certain Zen master.
Eshun was very pretty even though her head was shaved and her dress plain. Several monks secretly fell in love with her. One of them wrote her a love letter, insisting upon a private meeting.
Eshun did not reply. The following day the master gave a lecture to the group, and when it was over, Eshun arose. Addressing the one who had written her, she said: "If you really love me so much, come and embrace me now."

۵ شهریور ۱۳۸۷

صدای شادی


مدتها پس از اینکه بنکای از دنیا رفته بود، مردی نابینا که در نزدیکی معبدِ استاد زندگی می کرد، به دوستش گفت:" چون نابينا هستم، قادر به دیدن چهره ی آدم ها نیستم، بنا براین باید سیرت آنها را ازتُن صدایشان تمیز دهم". معمولن وقتی به صدای شخصی گوش می دهم که به دیگری برای پیروزی یا شادی به دست آمده اش ، تبریک می گوید ، در تُن صدایش حسادت را نهفته می بینم،و هنگام گوش کردن به ابراز هم دردی جهت شور بختی ِ دیگری ،در تن صدایش خوشی و خرسندی می شنوم مثل این که شوربختی ِ دیگری، برای او بهره ای به بار می آورد.
در تمامی تجربه هایم، اما،در تن صداي بنكاي هميشه بي ريايي بود. هنگامی که ابراز خوشحالی می کرد، چیزی به جز صدای شادی نمی شنیدم،و هنگام بیان همدردی ، فقط صدای غم را می شنیدم.

The Voice of Happiness
After Bankei had passed away, a blind man who lived near the master's temple told a friend: "Since I am blind, I cannot watch a person's face, so I must judge his character by the sound of his voice. Ordinarily when I hear someone congratulate another upon his happiness or success, I also hear a secret tone of envy. When condolence is expressed for the misfortune of another, I hear pleasure and satisfaction, as if the one condoling was really glad there was something left to gain in his own world.
"In all my experience, however, Bankei's voice was always sincere. Whenever he expressed happiness, I heard nothing but happiness, and whenever he expressed sorrow, sorrow was all I heard."

۲ شهریور ۱۳۸۷

دوستان واقعی


زمان ها پیش در چین دو دوست بودند که یکی نوازنده ای چیره دست چنگ و دیگری شنونده ای پراحساس بود.

نوازنده وقتی در وصف کوه می نواخت و یا می خواند دوستش می گفت :" کوه را در مقابلمان می بینم!"

و یا وقتی دیگر که در وصف آب می نواخت، دوست اش با شگفتی فراوان می گفت:"اینجا جویباری روان است!"

عاقبت دوست شنونده بر اثر بیماری از دنیا رفت ، دوست نوازنده سیمهای چنگ اش را پاره کرد، و دیگر هرگز ننواخت.

ازآن پس پاره نمودن سیم های ساز ، نشانگر وجود یک دوستی عمیق بوده است.



True Friends
A long time ago in China there were two friends, one who played the harp skilfully and one who listen skillfully.
When the one played or sang about a mountain, the other would say: "I can see the mountain before us."
When the one played about water, the listener would exclaim: "Here is the running stream!"
But the listener fell sick and died. The first friend cut the strings of his harp and never played again. Since that time the cutting of harp strings has always been a sign of intimate friendship.

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

در طول ترم گذشته ترانه درسی به نام "برداشت از بناهای تاریخی " انتخاب کرده بود. در این درس به عنوان کار عملی باید یک بنای تاریخی را انتخاب کرده و تمام مشخصات آن را برداشته تا اگر زمانی به دلیلی، مانند زلزله آن بنا خراب گردید، بتوانند بر اساس این سند ها بنا را بازسازی نمایند. او هم در محله ای که میراث فرهنگی آن را در اختیار داشت ،خانه ای با سیصد سال قدمت با نظر استادش انتخاب کرد .در این محله ساکنین آن در خانه هایشان زندگی می کنند ولی حق خراب کردن و یا از بین بردن قسمت هایی از بنا را ندارند و تا زمانی که می خواهند آنجا می مانند و در صورتی که مایل باشند می توانند خانه شان به سازمان میراث فرهنگی بفروشند.

ترانه به آنجا می گفت "خونه ی من" . گاهی زنگ می زد و از" خونه"اش تعریف می کرد و از پذیرایی صاحبخانه و صحبت هایش با ساکنین خانه که یک زن و شوهر بودند، می گفت. آنها پنجاه سال بود که در کنار هم آنجا زندگی می کردند و فرزندانشان ازدواج کرده و از آنها جدا شده بودند.

در میانه ی ترم ترانه ما را به یک همایش که خود در آن دست اندر کار بود دعوت کرد. دو روز مرخصی گرفتم تا در آن مراسم شرکت کنم . در این فاصله از او خواستم مرا به "خانه" اش ببرد او هم متر و دوربینش را برداشت و مرا از کوچه های شهر یزد به "خانه" اش برد. زنی مهربان در را به روی ما باز کرد ، خوشحالی عجیبی به من دست داد. آن زن چنان با ترانه برخورد می کرد که گویی آنجا خانه ی او هم هست! ما را به اتاق مهمان خانه برد دوساعتی آنجا بودیم و با هم از هر دری حرف زدیم او از زندگی اش و فرزندانش و خانه ی بزرگشان تعریف کرد . من هم با علاقه گوش سپرده بودم .در جایی هم من از فامیل خود و همسرم در گرگان برایش گفتم و او با آرامش به حرفهایم گوش می داد. ترانه هم آزادانه به گوشه کنار خانه سر می زد و متر کشی می کرد و عکس می گرفت گاهی هم می آمد از صاحبخانه سئوالی می کرد و می رفت . یک بار به ترانه گفت زیر زمین میری نترسی؟ ترانه گفت نه نمی ترسم .او رفت و فوری برگشت و رنگش پریده بود گفت ترسیدم . صاحبخانه هم با مهربانی و آرامش بلند شد و همراهش رفت .

وقتی از کوچه های تنگ و از میان سایه بان ها می گذشتیم و باد خنکی به ما می وزید، ترانه از من پرسید :"به هم چی می گفتید؟ "
گفتم: "اولش خانمه به سئوال های من جواب داد، دید م او هیچ سئوالی از من نمی کنه خودم شروع کردم به صحبت کردن که پیش خودش فکر نکنه تو دختر تنها اینجا بی بته ای ، بزار بدونن تو هم یه عالمه پشتت هستن."
ترانه لبخندی زد وبه آرامی گفت :" اینی که تو می گی یه ذره هم تو وجود این خانواده نیست ، من معنی پندار نیک رو تو رفتارهای این خانواده دیدم."

پس از دو روز مرخصی به سر کار برگشتم . یکی از همکارهایم که اگر کار داشته باشد معمولن تلفنی تماس می گیرد و از جلوی در اتاقم که رد میشود سلام هم نمی کند، ساعتی نگذشته بود که لبخند زنان و دست در جیب به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی بادی در غبغب انداخته بود و پوزخندی می زد برگشت گفت : "مشکل ترانه خانم حل شد؟ "
یه دفعه یکه خوردم اخمامو کشیدم و گفتم: "چه مشکلی!؟ "
با حالت مرموزانه ای گفت:"خبرا رسیده که رفته بودی یزد"
گفتم :"خوب برم یزد ! کی گفته که برا ی رفع مشکل رفتم؟"
گفت : "خوب من شنیدم، گفتم حتمن مشکلی پیش اومده"
نگاهی بهش کردم و یاد پندار نیک آن زن افتادم که نخستین بار بود مرا می دیدو این مرد که بیست سال است با هم در یک محل کار می کنیم و همیشه با پندارهای تنگ خود زندگی کرده و در اساس پندارهایش در این سال ها هیچ گونه تغییری نکرده است و شاید بدتر هم شده است.!

۲۸ مرداد ۱۳۸۷

پندار نیک

عکس ها از ترانه























عکسها را تماشا کنید تا خاطره ی "پندار نیک" را بنویسم .